گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۰: آن روزها که به حکم همکاری سر یک میز می نشستیم، با شعار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۱: آن صبح، مانند چند روز قبل به بیمارستان رفتم. به ورودی خلوت بخش که رسیدم، نگاهم به مردی حدوداً شصت ساله با قدی بلند و پالتویی مشکی افتاد که در جهت مقابل می آمد. کلاه سبک فرانسوی اش من را به یاد حاج بابایم انداخت؛ حاج بابا هم تمام پاییز و زمستان را پالتوی مشکی می پوشید و کلاه فرانسوی سر می کرد. مرد چون عصا قورت دادگان از کنارم گذشت. مکث به حافظه ام دادم. چه قدر آن چهره آشنا بود. کجا دیده بودمش؟ تا رسیدن به اتاق، کمی پستوی ذهنم را زیر رو کردم اما چیزی نیافتم. در سکوت متصل به زوزه ی دستگاه ها، آرام وارد اتاق شدم. سارا چسبیده به تخت، تپش به تپش آب می شد. اصلاً انگار خدا او را برای زندگی خلق نکرده بود. نگاهم به دانیال افتاد. رو به پنجره ی خیس اتاق داشت و من را نمی دید. نرم سلام کردم. دستپاچه شد. تُند دستی به صورتش کشید و به سمتم چرخید. نَم مژه ها و سرخی چشم ها گواه به اشک ریختنش می دادند. شرمنده، سر به زیر انداختم. کاش کمی دیرتر می آمدم. مگر این مرد چه قدر می توانست گریه هایش را قورت دهد؟ من، فاطمه خانم، طاها و پدر طبق قانونی نانوشته لحظه ای این خواهر و برادر را تنها نمی گذاشتیم. می دانستم ظهرها نوبت همراهی فاطمه خانم شروع می شود، عصرها حاج اسماعیل و شب ها برادرم. تا رسیدنِ فاطمه خانم، تمام تلاشم برای راهی کردن دانیال به خانه برای کمی استراحت بی نتیجه ماند؛ انگار قصد خودکشی داشت. به پریشان حالی اش که نگاه می کردی، قلبت ققنوس می شد و می سوخت. ظهر، هنگام بازگشت باز هم همان پیرمرد خوش پوش را دیدم. دست در جیب های پالتویش داشت و در حیاط بیمارستان قدم می زد. من این مرد را کجا دیده بودم؟ یک هفته ی آرام از هجوم التهابات می گذشت. در رفت و آمد هر روزه ام به بیمارستان، گاهی آن پیرمرد اتو کشیده در قاب چشمانم می نشست و حس مبتلا به سؤالم را بازی می داد. آن عصر سرد حسابی باران می بارید. وخامت حال سارا اجازه نداد تا شُر شُر آسمان بهانه ی نرفتنم به امامزاده شود. پناهنده به چتر رنگارنگم، وارد حیاط پوشیده از برگ های خیس نارنجی شدم. چراغ های روشن صحن، آوای دلگیری در فضا می نواختند. سلامی بر شهدای خفته در آن خاک فرستادم و عازم زیارت گشتم. چند قدم مانده به کفشداری، نگاهم به همان پیرمرد پالتو پوش زیر سایبان گوشه ی حیاط افتاد. او این جا چه می کرد؟ چرا به خاطر نمی آوردم که او را کجا دیده ام؟ نیم ساعتی از حضورم در گرمای مطبوع امامزاده می گذشت. تکیه به ضریح داشتم و به امید معجزه ای برای شفا، تسبیح تسبیح صلوات می فرستادم که ناگهان گوشی ام زنگ خورد. حتم داشتم پدر است. گوشی را کنار صورتم قرار دادم اما... صدای نفس های منظم در شنوایی ام پیچید. ترس به جانم افتاد. چرا فکر کردم دیگر باز نمی گردد؟ چرا فکر کردم همه چیز یک شوخی بچگانه بوده؟ دستانم به وضوح می لرزید. تماس قطع شد. هشدار پیام تلگرام، صدایم زد. نفسم بند آمد. این بار چه چیزی انتظارم را می کشید؟ مضطرب پیام را گشودم: «چه طوری دخترِ حاج اسماعیل؟» بدتر از آن چه بودم که می شد. «کی هستی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟!» جواب آمد: «دست بردارم؟! تازه داره کارمون با هم شروع می شه.» ترس به سینه ام مشت کوبید. _ کار؟ چه کاری؟! _ زیاد عجله نکن، می فهمی؛ اما واسه شروع باید بگم از حاج اسماعیل بعیده که این قدر راحت گول بخوره. چه می گفت؟! _ متوجه منظورت نمی شم. اصلاً تو پدرِ من رو از کجا می شناسی؟! جملات را روانه کرد: _ کم کم متوجه می شی. حاج اسماعیل رو همه ی آدم بدها می شناسن، خانم کوچولو! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff