┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۶:
نمیدانستم کجای دنیا ایستاده ام.
گیجی امانم نمی داد. دوباره جملات را ردیف کرد:
«مگه این که اون آدم اصلاً از اولش هم نمُرده باشه و این یعنی یه دروغ بزرگ بهتون گفته ن. به نظرت چرا باید همچین دروغی بگن؟»
به فرض یک شباهت چرا باید حرف های این ناشناس را باور می کردم؟
چند عکس دیگر ارسال کرد؛ عکس هایی از دانیال و پیرمرد در امامزاده، از من و مرد موطلایی زیر باران، کنار مزار شهید حسام، حین رفتنمان سمت ماشین که همهشان مربوط به اتفاقات روز قبل بود.
«خب نظرت راجع به این عکس ها چیه؟
از من می شنوی، خودت رو گول نزن. خودت هم خوب می دونی این یه شباهت ساده نیست؛ عین واقعیته.»
من دیروز پیرمرد را در امامزاده دیدم؛ این عکس ها یعنی او کنج حیاط انتظار آمدن دانیال را می کشید؟ باورم نمی شد. پس مکالمه ی امروز مرد موطلایی با پیرمرد کشمیرپوش در بیمارستان یعنی چیزی وجود داشت که عادی نبود. هجوم معماهای مبهم آن قدر زیاد بود که ذهنم مجال نفس کشیدن نمییافت. صدایی فریاد میزد که آن چه سارا را در حیاط امامزاده برآشفت تماشای همین پیرمرد بود. آن که بازگشتش، دخترک چشم آبی را مسافر خوابی اغما زده نمود. بی شک همین پیرمرد بود.
اما بد بودن دانیال بر باورم نمی نشست.
این ناشناس فرصت استراحت به افکارم نمی داد:
«وقتی یه آدم زنده مُهر مرگ به پیشونی خودش می زنه، یه حالت بیشتر نداره؛ اون هم این که می خواد فراموش بشه تا بتونه خودش رو واسه همیشه گم و گور کنه و دیگه هیچ کس سراغش رو نگیره. حالا اگه این آدم دوباره برگرده یعنی یه حالت دومی هم وجود داره؛ اون هم این که می خواسته فراموش بشه تا بتونه دورخیز کنه واسه حمله ی جانانه.»
چرا این چیزها را به من میگفت؟!
او خودش گفت که آدم بد قصه است؛ پس در این آب گل آلود پی چه می گشت؟ سلول به سلولم خالی شد. دیگر تاب خواندن نداشتم. گوشی را روی زمین رها کردم و خود را به آغوش کشیدم. وجودم داغ بود اما سرمای اضطراب استخوانم را میسوزاند. انگار هر چه نیرو داشتم به یک باره از شیره ی وجودم گرفته شد. نفهمیدم کی به خوابی کابوس زده فرورفتم اما ثانیه ثانیه اش را در وحشتی شبیه به بیداری جان کندم. تا فردای آن روز در تبی شبیه به جهنم سوختم و همه دلیلش را سرماخوردگی می پنداشتند.
صبح با سردردی عمیق و گلویی پرخراش از سرفه بیدار شدم. وجب به وجب جغرافیای تنم حس کوفتگی داشت. تمام حرف های آن ناشناس در خاطرم زنده شد. تهوع بر معده ام مشت کوبید. باید به بیمارستان می رفتم و به چشمان دانیال زل می زدم تا دشمن جان بودنش را باور می کردم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff