┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۷:
لباس هایم را پوشیدم. چشمم به آینه ی آویزان از دیوار افتاد. رنگ پریدگی صورتم زیادی خودنمایی میکرد. داشتم کیفم را برمی داشتم که مادر با آن پیراهن گلدار دوست داشتنی اش وارد اتاق شد. کفگیر به دست، میان چارچوب ایستاده بود. در نگاه متعجبش نگرانی موج می زد.
_ خوبی زهرا؟! چیزی شده؟ با این حالت کجا داری می ری؟!
می دانستم در صدم ثانیه فکرش تا انتهای اضطراب دویده و تا دلیل قانع کنندهای نیاورم اجازه ی خروج نمیدهد.
_ چیزی نشده مامان، فقط می رم یه سر به سارا بزنم. دیشب خواب بد دیدم.
نفس راحتی کشید و سپس مادرانه، آسمان و ریسمان بافت تا قانعم کند این جان تبدار استراحت لازم دارد و خوابم شیره ی هذیان گویی های دیشبم بوده؛ او نمیدانست چه آشوبی به کام داشتم.
با قربان صدقه راضی اش کردم و راهی شدم. در طول مسیر، مدام گفته های ناشناس را با دانیالی که می شناختم مطابقت میدادم اما یکی نمی شدند. ولی مگر این خاک، خائنین تسبیح به دستی چون «مسعود کشمیری» را کم دیده بود؟!
با حال معلق وارد راهرو شدم. فاطمه خانم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و خیره به کفپوش زیر پایش، دانه دانه تسبیح میانداخت. مقابلش ایستادم. با صدایی خراشیده سلام گفتم. به محض دیدنم لبخندی بر چروک غصه دار صورتش نشاند اما انگار پریشان خیالی ام زیادی هویدا بود که دلواپسانه حالم را جویا شد. با آرامشی ساختگی تمام کاسه ها را بر سر سرماخوردگی شکستم.
نگاهم دانیال را جست و جو می کرد اما خبری نمی یافت. شوریده افکار، احوال سارا را جویا شدم. لرزش صدای فاطمه خانم حواسم را به خود کشید.
ـــ خوب نیست زهرا جان. اوضاع سارا اصلاً خوب نیست. یه ربع پیش با دکترش حرف زدم، می گه امیدی نیست. فقط دعا کن!
بند دلم پاره شد. آه از نهادم سر به آسمان گذاشت. دیگر نمی دانستم این درد را کجای دلم جا بدهم. کنارش روی صندلی نشستم.
_ آقادانیال می دونه؟
لبه ی چادرش را بین انگشتانش گرفت تا از سر لیز نخورد. آشفتگی یک مادر را در چشمان عزا زده اش می دیدم.
_ نه، خبر نداره، انگار خواست خدا بود که امروز این جا نباشه. اگر حرف های دکتر را می شنید پس می افتاد.
به فرض درست بودن گفته های آن ناشناس، دانیال باید سر بر زمین می گذاشت محض مُردن؛ چون او مقصر این نفس های یکی در میان سارا بود و بس.
این اغما یعنی این دخترک چشم آبی از هیچ چیز خبر نداشت؛ نه حیات پدر، نه روباه صفتی برادر.
اما...
اما باز هم نمی توانستم باور کنم که دانیال آن کسی که شهید حسام، پدر، طاها و اصلاً همه ی ما می شناختیم نباشد.
_ آقادانیال کجاست؟!
اشک از گوشه ی چشمش گرفت.
_ نمی دونم. صبح اومدم دیدم نیست. احتمالاً رفته خونه استراحت کنه؛ آخه اون هم سرماخورده. دیروز اومدم دیدم نای حرف زدن نداره، داشت تو تب می سوخت. هر چی گفتم برو خونه، این جوری خودت رو می کشی، گوشش بدهکار نبود.
خدایا خودت بگو، این دانیال می توانست شبیه به حرف های آن ناشناس باشد؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff