گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۷: پلک بر پلک نهادم. کنجکاوی عقیل در مورد ناحیه ی خدمت و رتبه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار تنگ صندلی‌ها، چسبیده به کف ماشین، هراسان چشم چرخاندم. زبانم بند آمد. خون بود. ذهنم جیغ کشید که گلوله عقیل را درید. مبهوت ماندم. دلیل این جان‌های بی‌جان، من بودم؟ سؤالم به جواب نرسیده، ماشین چون رعد به چیزی سخت کوبیده شد. شدت ضربه درد را در وجب به وجب حسگرهایم پخش کرد. دنیا ایستاد. گوش‌هایم صدایی نمی‌شنیدند. گیجی تلخی بر حواسم نشست. چشم به پنجره ی شکسته ی مقابل داشتم. تاری، نگاهم را قلقلک داد. چند بار پلک زدم. ناگهان موتور سوار کلاه کاسکت پوش پشت پنجره ظاهر شد. مستی از سرم پرید. دست به دست گیره ی در گرفت، اما در بدقلقی می‌کرد و باز نمی‌شد. نااُمیدی، روحم را دزدید. مردمک‌های نیمه هوشیارم را به سمت جایگاه عقیل هل دادم. نیمرخ خون آلودش بین پشتی صندلی و ستون اتاقک نمایان بود. تمام شد. دیگر کسی را نداشتم تا از دست این ابلیس نجاتم دهد. قطره ی داغ اشک از کنار چشمم لیز خورد و میان موهایم خزید. دوست داشتم در همان منگنه ی تنگ دو صندلی به خوابی عمیق شبیه مرگ فروروم. بالأخره تقلایش جواب داد و در باز شد. بی‌پناهی بر وجودم خیمه زد. تاری نگاهم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دستش را به سمتم دراز کرد. دست دستکش پوشش که به دور مچم قفل شد مثل برق گرفته‌ها به خود آمدم. تتمه ی انرژی تحلیل رفته ام را چنگ زدم و جیغ کشان بر سینه و شکمش لگد کوبیدم. دیوانگی من به او هم سرایت کرد. بی‌رحمانه با مشت به جانم افتاد تا متوقفم کند. در آن نبرد ناجوانمردانه درد جایی برای عرض اندام نداشت و من فقط از خود می‌پرسیدم: «چرا هیچ عابری به دادم نمی‌رسد؟» شدت مشت‌ها بر جانم لحظه به لحظه ناتوانی‌ام را بیشتر می‌کرد اما مجال بی‌حالی نبود. مقاومتم کلافه‌اش کرد. ایستاد تا اسلحه از غلاف کمرش بیرون بکشد که ناگهان گلوله‌ای بر کتفش نشست. دردمندانه اما سریع چرخید تا لوله ی سلاحش را به سمت منبع تیراندازی نشانه رود ولی فرصت نیافت و دو گلوله دیگر سینه‌اش را درید. فریاد عابران در فضا پیچید. مبهوت ماندم. مقابل چشمانم چون جسدی روی زمین فرود آمد. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. چه شد؟ تیر غیب بود یا... صدای تیراندازی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. جرئت تکان خوردن نداشتم. مچاله در خود، با بند بند دردناک وجودم خدا را صدا می‌زدم. چرا امروز این قدر کش می‌آمد؟ صدای تیز چرخ‌های موتوری در همهمه ی فریاد عابران پیچید. ناگهان سکوتی نسبی حاکم شد. دیگر صدای چکاندن سلاحی نمی‌آمد. با حالی شبیه انجماد در منگنه ی قبر گونه ی دو صندلی خشکیدم. انتظار اتفاقی بدتر را می‌کشیدم. مسیر نگاهم میخ شده بود به قسمتی از خیابان که از میان در گشوده ی ماشین، قابل تماشا بود. صدای پا آمد. نفس‌های تندم به تپش افتاد. مردی سیاهپوش مقابلم ایستاد. وحشت زده، شانه‌هایم پرید. با کلاه کاسکت مشکی، صورتش را پوشانده بود. مکث کرد. بدون حرف. بدون سخن؛ فقط تماشا. قفسه ی سینه‌ام تند تند بالا و پایین می‌رفت. از شدت وحشت، توان جنبیدن نداشتم. راه به سمت عقیل گرفت. کنار پنجره ی خرد شده‌اش ایستاد. دستکش از دست بیرون کشید و انگشت روی نبض گردنش گذاشت. بغض گلویم را فشرد. کاش آدم‌ها دو جان داشتند تا عقیل دست از مردن می‌کشید و من جوانی‌اش را به او بدهکار نمی‌شدم. خیالش که از مرگ عقیل راحت شد، دوباره بازگشت به رو به رویم ایستاد. هراسان خود را روی کف ماشین کشیدم و به در پشت سرم تکیه دادم. کاش به آنی جانم را بگیرد و از این جهنم پر ابهام خلاصم کند. کمی جلوتر آمد. دستش را بالا آورد و به طرف پایین تکان داد. انگار می‌خواست بگوید آرام باش. اضطرابم بیشتر شد. از آن ها بود که قبل از سلاخی به قربانی‌اش آب می‌داد. خیرگی نگاهش را حس می‌کردم. زیر لب ثانیه‌های آخر زندگی را شمردم؛ یک... دو... سه... ناگهان رفت. مسیر تماشایم را ترک کرد. چند نفس بعد، سوار بر موتور از مقابل دیدگانم به سرعت گذشت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff