گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۸: _ بازی تمومه! گنگ و گیج بودم. صدای شلیک از بیرون شن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۹: ماه‌ها از آن ماجرا می‌گذرد. آرامش به کشور بازگشته است. مردم باز هم دغدغه ی گرانی و بی‌مسئولیتی مسئولان را دارند، اما عطای پرنیرنگ آتش بیاران معرکه را به لقایش بخشیده اند. پدر راست می‌گفت؛ این جا سوریه نبود و این ملت سرد و گرم روزگار را چشیده بودند. باز هم سیاست به روال خود جریان دارد، همان طور بی‌رحم. اتاق فکرهای سیاه محتواهایشان را تولید می‌کنند، چهره های سرشناس و سیاسیون خاص، هشتگ را می‌زنند، امثال آن دوست خبرنگارم مرثیه اش را می‌خوانند و خوش خیالان ساده لوح وااسفایش را سر می‌دهند و در این میان، باز مردم می‌مانند و حوض بی‌ماهیشان. سوختگی پا و زخم زانویم سر به بهبود گذاشته اما روح هزار ترکش خورده ام نه. از بوی کباب حالم به هم می‌خورد و صدای ترقه، رعشه به جانم می‌اندازد. خنده‌ دارتر این که، دیگر از سایه ی گوشی هوشمند هم می‌ترسم. دستم به نوشتن نمی‌رود و پا از خانه بیرون نمی‌گذارم. شب به شب، طاهای بیچاره بساط خوابش را کنج اتاقم پهن می‌کند تا سماجت فکر و خیال، مستی نیمچه آرامش را از سرم نپراند. وای که چه قدر سخت گذشت روزهای بی‌نوری چشمان برادر؛ روزهایی که عذاب دلشوره‌اش موهای مادر را سفید کرد و پیمانه ی عمرش را کاست. روزهایی که به قول پدر، امتحان الهی بود و به اعتراف طاها، فرصتی طلایی برای ننربازی. اما شکر که گذشت، به خیر هم گذشت. حالا باز هم شش دانگ چشمانش می‌دید، اگر چه کمی ضعیف. و پدر... حاج اسماعیلی که تا آن روز حکم کوه را برایم داشت، ولی حالا عظمت دریا و شکوه آسمان را در نگاهم تداعی می‌کرد. سرداری از نیروی قدس سپاه که نامداری اش روح و روان دشمن را گره زده بود اما بین خودی‌ها گمنامانه قدم برمی‌داشت. آخ که چه دلشوره ی شیرینی داشت دختر حاج اسماعیل بودن فرمانده‌ای که صحرا و بیابان‌ها را به دنبال شهادت می‌دوید. این روزهای سرد، مدام کنار پنجره می‌ایستم و به روشنایی‌های شهر خیره می‌شوم. خیره می‌شوم و فکر می‌کنم به تعداد آدم‌هایی که خبر جعلی بودن عکس‌ها و فیلم‌ها را باور کردند و عقیلی که ناجوانمردانه دوست فروشی کرد و خفت بار کشته شد، به عاصمی که دنیا و آخرتش را نجس کرد، به شیطان صفتی نادر، به اعترافات ترسناکش، به خوابی که برای ملت دیده بود و خنثی شد، به مأموری که با نفوذ در تیم‌های خرابکاری، ماه‌ها در لباس نوچه، جان بر کف گرفت تا به نادر برسد و آن شب جهنمی اولین دیدارش با ابلیس بود و اگر حضور نداشت، فقط خدا می‌داند چه بر سر من و دانیال می‌آمد. دانیال... دانیال... دانیال... برادر دخترک چشم آبی که آخرین تصویر ذهنم از او جسم بی جانش بود نقش بر زمین. دانیالی که جان را به لبمان رساند تا بعد از چندین روز بی هوشی، دل به هوشیاری دهد. طاها می‌گفت جسم او رو به راه شده اما روحش را انگار عوض کرده‌اند. می‌گفت که سیاه از تن در نمی‌آورد و مدت‌هاست که حتی تبسم را بر لب‌هایش ندیده. سخت بود تصور مرد مو طلایی در این کالبد یخی؛ همان طور افسردگی من برای خانواده. انگار دیگر هیچ کداممان آن خود قبلی نیستیم. دیروز اولین سالگرد فوت سارا بود. باز هم شبیه به یک سالی که گذشت، به حیات امامزاده، خانه ی دخترک چشم آبی و اصلاً هر جا که امکان دیدار دانیال و تداعی آن خاطرات وجود داشت، پا نگذاشتم. برخلاف بدخلقی های مادر، پدر اصراری به حضورم در مراسم سالگرد نکرد. انگار او هم متوجه فرارهایم شده بود؛ هرچه باشد تک تک آن جملات نادر درباره ی علاقه ی دانیال را شنیده بود؛ اما به روی خود نمی‌آورد. ولی امروز قصد تجدید دیدار با دوست چشم آبی و همسر شهیدش را داشتم، ولی تنهای تنها. حوالی عصر، به مقصد امامزاده، شال و کلاه کردم. باز هم پاییز بود؛ شبیه به همان روزهایی که با سارا برگ‌ها را با پایمان قلقلک می‌دادیم و آنگاه از خش خشش زیر کفش‌هایمان می‌خندیدیم. از کنار در خانه‌شان که گذشتم، غم‌های عالم بر دلم نشست و بغض بر گلویم چنگ زد. چه روزگار سختی داشت آن رفیق چند ماهه اما قدیمی. هر قدمی که در آن مسیر پاییز زده برمی‌داشتم خاطره‌ای در ذهنم زنده می‌شد؛ خاطره ی کیک‌های پروین پز، شمعدانی‌های دور حوض، خط و نشان‌های دانیال، معرکه‌ گیری‌های طاها و... عمر دوستیمان کوتاه بود اما پرثمر. به نرده‌های اطراف امامزاده که رسیدم قدم کند کردم. هراس آن روز سارا و دیدار نحس نادر در حافظه‌ام زنده شد. لرزش بر دستانم نشست. انگشتان سردم را گره زدم. باید تابوی خاطرات تلخ را می‌شکستم. پا روی پله گذاشتم و وارد شدم تا از این افسردگی تلخ بگذرم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff