┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۴:
در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الحسین دعا و نماز خواندند.
ابراهیم به یاد عبادتها و گریههای امام زین العابدین(ع) کنار سر پدرش افتاد. حال و هوایش طوری بود که دلش شکست و بلند گریست.
بیرون که آمدند، از ابوالفتح پرسید:
«دکان را به کی سپردی؟»
ــ به طارق.
ابراهیم پوزخندی زد و ابوالفتح گفت:
«بازیگوش و کم تجربه است اما قابل اعتماد است. گاهی با او حرف میزنم و نصیحتش میکنم.»
ــ همانطور که مرا پند و اندرز میدهید! خدا گوش شنوا بدهد!
به باب الصغیر رفتند و تربت امامزادگان و شهدای آن قبرستان قدیمی را زیارت کردند. آن جا زمین مرطوب بود و در قسمتهای بین قبرها که رفت و آمد شده بود، گِل به کفش میچسبید.
در آسمان، بین دو تکه ی بزرگ ابر فاصلهای افتاده بود و از همان باریکه که شبیه رودخانهای میان دو ساحل پوشیده از برف بود، خورشید میتابید.
روی سکوی گِلی نشستند که هنوز اندکی نم داشت. ابراهیم با تکه چوبی به کندن گِلهای ته کفشش مشغول شد.
سکوتشان کمی طول کشید.
ابوالفتح گفت:
«امروز ناخوشتر از دیروزی.»
ابراهیم به تلخی خندید.
ــ دیشب اُم جیران گفت شبیه سگی کتک خورده ام! امروز نمیدانم شبیه چیستم!
خاصیت عشق همین است. مثل شمع تو را میگدازد و آب میکند. داشتم زندگی ام را میکردم که گره کوری مثل مهمانی ناخوانده به جانم افتاد. ناخواسته عاشق یکی شدم که شاید شایسته ی عشق من نباشد. درونم عقل و دل به جان هم افتادهاند. جنگی در گرفته که به ستوهم آورده است و برندهای ندارد. به چاهی تاریک افتادهام که هرچه ناخن به دیواره اش میکشم؛ نمیتوانم خودم را از آن بالا بکشم. میبینی که درمانده و پریشان شدهام! بد دردی است که یکی مثل خوره در جان و دلت خانه کند که نه میشود با او ساخت و نه میشود بیرونش انداخت!
خورشید، باز ناپدید شد و با رفتن آفتاب، سوزی وزیدن گرفت. ابراهیم برخاست. سردش شده بود.
ــ بیایید برویم! حالم خوب نیست! انگار دارم مریض میشوم! همینم مانده است که در بستر بیفتم و این بار اُم جیران بیاید همزمان از من و مادرم پرستاری کند!
با بیحالی و بیرغبتی خندید. ابوالفتح عبای پشمی خود را روی دوش او انداخت.
ــ مهم این است که بدانی تنها نیستی! خدایی داری که مراقب توست و هوایت را دارد! امامی داری که از حال و روزت باخبر است! تو هم به یاد او باش! ایشان مثل تو جوان هستند. همسری دارد که خلیفه ی پیشین، مأمون، به او تحمیل کرده است. خوب درک میکند که چه میکشی!
راه برگشت را در پیش گرفتند. ابراهیم عبا را به دور خود پیچید.
ــ دوست دارم «محمد بن علی» را ببینم و با او حرف بزنم. باید از او بپرسم آمال را رها کنم یا نه. هر چه باشد، این دختر شیعه است و تنها. جوانمردانه نیست به حال خود رهایش کنم.
ــ فکر خوبی است! بخواهی امامت را ببینی، میبینی! موسم حج نزدیک است. من با اُم جیران قصد داریم به حج برویم. تو هم با ما بیا. به مدینه هم میرویم و حضرت را میبینیم. شاید هم ایشان را در مکه دیدیم. به کربلا و کوفه هم میرویم. موافقی؟
ابراهیم انگار مژدهای شنیده باشد، با خوشحالی سر تکان داد.
ــ شک نکن خواهم آمد! فقط دعا کن حال مادرم بهتر شود! شاید اگر از این شهر و دیار دور شوم، کشش عشق کمتر آزارم دهد و تا بازگردم، او را فراموش کنم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴
https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff