🌈
#در_مسیر_عشق 🌈
❄️
#پارت هشتاد و سوم❄️
خانه
زهرا :
داشتم فکر میکردم اگر با یه بیماری بمیرم چی میشه
دیگه آرزو هام میمونن تو این دنیا و برای یه نفر دیگه میشن و من میرم اون دنیا
خیلی سخت بود که با بیماری و رو تخت بیمارستان از دنیا برم
وقتی دکتر میگه الان موقع خوبی نیست یعنی حتما چیز بدی دیده تو اون برگه
دیگه حال خودم برام مهم نبود
تنها چیزی که فقط فکرشو میکردم این بود حالم و خوب نشون بدم تا دست از سرم بردارن
محمد : در اتاق زهرا رو باز کردم ولی متوجه حضور من نشد چون تو فکر بود
. به چی فکر میکنی دخترم؟
زهرا : هیچی
محمد : وقتی نمیفهمی من اومدم حتما داشتی به یه چیز فکر میکردی
زهرا : حالا مهم نیست
محمد : خب بزار یه چیزی رو بهت بگم
زهرا: جانم؟
محمد: اصلا قصد ازدواج داری؟
زهرا : خیر
محمد : چرا
زهرا : اول اینکه کلا نمیخوام
دوم اینکه با این اوضاعم چه توقعاتی دارید؟
اصلا کدوم پسری میخواد با همچین دختری که معلوم نیست سرنوشتش چیه ازدواج کنه ؟ هان ؟
محمد : فرشید
زهرا: 😳چی
محمد : سه روز پیش فرشید گفت دوست داره
زهرا : 😡خیلی بیجا کرد😡
محمد : اروم حالا 😐 بنده خدا گناه کرده عاشق شده
زهرا : بله گناه کرده 😡 اصلا میرم به رسول بگم حسابش و برسه
محمد : نگو فعلا بد جور عصبی میشه اون وقت بدبخت میشیم حالا نظرت راجع به فرشید چیه ؟
زهرا : هیچ نظری ندارم😡دیگه هم نمیخوام راجع بهش چیزی بشنوم😤
ادامه دارد....