☘
#در_مسیر_عشق ☘
🍀
#پارت_صد و سیویک 🍀
رسول : دیدم صدایی از فاطمه در نمیاد
پرسیدم : فاطمه جان؟!خوبییی؟!
فاطمه: آ...آره😖
رسول : ببینمت تو صورتت رو زمین کشیده شده خاک رفته توش
فاطمه: خو..بم😖💔
رسول : بزار ببرمت دم آمبولانسی که اونجاس
فاطمه : نهه هم...ین...جا...ب..مونیم
رسول: چی چیو بمونیم تو درد داری ممکنه دست و پات شکسته باشه
فاطمه : بز...ار...خبر...نبودن مون.. رو...به...با..با.. بدن
رسول : تو سرت خورده به سنگ
نگران میشن
و بغلش کردم و با پای لنگان رفتم سمت آمبولانس
حسین{ یکی از کارکنان اطلاعات کردستان} : آقا رسول معلومه شما کجایید
رسول : سریع بزار فاطمه رو ببریم بیمارستان
سه ساعت بعد
فاطمه : دست و پاهام سوخته بود باند پیچی که تموم شد رسول اومد تو
رسول : با پای لنگان رفتم تو : سلااامم به ابجی خُل من🤪😃😂✋🏻
فاطمه : سلام پات چیشده
رسول: هیچی پیچ خورده
فاطمه: اون وقت تو داری راه میری😡😡😡😡😡
رسول : چیزی نیست ک..😂
فاطمه : دیگه بلند نشی هاا😡😡
رسول: خیلی خب حالا شما بگو حالت خوبه؟😂💔
فاطمه : داداش درد دارم بعد میخندی🙁💔
رسول: 😶😶 الهی قربونت برم من غلط کردم خندیدم
حسین وارد اتاق میشه
حسین: ببخشید اقا رسول چند دقیقه
رسول : جانم
حسین: برادر شما چرا نبودید من گزارش دادم به اقا محمد که هیچ اثری ازتون نیست
فاطمه: گزارشی فعلا رد نکنید
رسول : ابجی میفهمی اون ور اونا نگرانن
فاطمه سکوت
رسول : حسین اقا شما گزارش رد کنید و وضعیت و اعلام کنید
حسین : چشم
ادامه دارد....