″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💐 #در_مسیر_عشق 💐 🌷 #پارت_صد و سی 🌷 محمد : تو این فکر بودم اگر بفهمه چه حالی میشه چطور بهش بگم تو ا
☘ 🍀 و سی‌و‌یک 🍀 رسول : دیدم صدایی از فاطمه در نمیاد پرسیدم : فاطمه جان؟!خوبییی؟! فاطمه: آ...آره😖 رسول : ببینمت تو صورتت رو زمین کشیده شده خاک رفته توش فاطمه: خو..بم😖💔 رسول : بزار ببرمت دم آمبولانسی که اونجاس فاطمه : نهه هم...‌ین‌‌‌...جا‌‌‌...ب..مونیم رسول: چی چیو بمونیم تو درد داری ممکنه دست و پات شکسته باشه فاطمه : بز...ار‌‌...خبر...نبودن مون.. رو...به...با..با.. بدن رسول : تو سرت خورده به سنگ نگران میشن و بغلش کردم و با پای لنگان رفتم سمت آمبولانس حسین{ یکی از کارکنان اطلاعات کردستان} : آقا رسول معلومه شما کجایید رسول : سریع بزار فاطمه رو ببریم بیمارستان سه ساعت بعد فاطمه : دست و پاهام سوخته بود باند پیچی که تموم شد رسول اومد تو رسول : با پای لنگان رفتم تو : سلااامم به ابجی خُل من🤪😃😂✋🏻 فاطمه : سلام پات چیشده رسول: هیچی پیچ خورده فاطمه: اون وقت تو داری راه میری😡😡😡😡😡 رسول : چیزی نیست ک..😂 فاطمه : دیگه بلند نشی هاا😡😡 رسول: خیلی خب حالا شما بگو حالت خوبه؟😂💔 فاطمه : داداش درد دارم بعد میخندی🙁💔 رسول: 😶😶 الهی قربونت برم من غلط کردم خندیدم حسین وارد اتاق میشه حسین: ببخشید اقا رسول چند دقیقه رسول : جانم حسین: برادر شما چرا نبودید من گزارش دادم به اقا محمد که هیچ اثری ازتون نیست فاطمه: گزارشی فعلا رد نکنید رسول : ابجی میفهمی اون ور اونا نگرانن فاطمه سکوت رسول : حسین اقا شما گزارش رد کنید و وضعیت و اعلام کنید حسین : چشم ادامه دارد....