″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🍂 #پارت 170 🍂 فاطمه : یه صداهایی میومد... صدای بابا بود محمد : فاطمه بیدار ش
•• °° °° •• ●○ 171(پارت‌آخر) ○● ••• روز خاکسپاری ••• فاطمه : با چشمای قرمز قبر خالی رو نگاه میکنم جایی که قراره خاطراتم با خواهرم پایان پیدا کنه فرشید : چی بوده خدا شب عروسی مون شبی که بهم میرسیدیم ازم گرفتیش حالا که گرفتیش خودت حواست بهش باشه جای خوبی باشه محمد : زل زده بودم به تابوتی که بالای قبر بود یعنی این همون زهرایی که تو همون خونه بازی میکرد همونیه که افتاد و سرش به حوض خورد و شکست همونیه که با قلمو خونه رو رنگ میکرد و من باید تمیز میکردم چقدر زود گذشت حالا دختر من زودتر از من رفت اون دنیا عطیه : بالا سر پیکرش نشسته بودم و قران میخوندم هرکس که میومد فقط میگفتم دعا کنید براش زیاد گریه نمیکردم میدونستم بالاخره بعد این همه زحمت و خدمتی که برای این کشور کرده باید خدا خودش بهش برسه امیدوارم جاش خوب باشه و حواسش به ماهم باشه .. رسول : سرمو گذاشته بودم رو شونه فرشید یه ریز گریه میکردم بدون صدا لباس فرشید که خیس شد .. دیدی فرشید دیدی خواهرم رفت بهش بگم غلط میکردم که اذیت میکردم پامیشه دوباره روشو اون ور کنه چی بگم پا میشه برای اخرین بار صحبت کنه باهام وای که چقدر دلم تنگ شده واسه لجبازی هاش فرشید : خواست خداست هیچی نمیشه گفت باید بشینیم و سکوت کنیم °°° شب °°° محمد : فاطمه نمیخوای پاشی بری؟ دیر وقته ها فاطمه : نمیتونم تنهاش بزارم نمیتونم میفهمید اینو نمیتونممم😭 شب اول قبرشه محمد : فقط دعا کن جاش خوب باشه پاشو خوبیت نداره تا این موقع اینجایی نیم ساعت دیگه هم اذان مغربه بریم نماز رو تو قطعه سرداران بی‌پلاک بخونیم فاطمه : نه آخه بابا تو به این تابلو نگاه کن آره من حسودیم میشه چرا جای اسم زهرا اسم من نیست 🥀 شهیده زهرا حسینی مقدم🥀 محمد : غصه نخور ان شاءالله قسمت خودت ..... محمد : امروز بعد سه روز رفتم اداره درسته فقط یک نفر ازشون کم شده اما حس غربت داره یادم نمیره چه موقع هایی بود اصرار میکردن از اصفهان بیان تهران و منی که مخالفت میکردم ...... فاطمه : رفتم تو اتاقش . چون تو کوچه مون بنایی داشتن همیشه گرد و خاک زود مینشست رو وسایل ولی از هرچی میگذشت از این نمی گذشت که تصویر مشهد، بین‌الحرمین و ایوان طلا حضرت علی(ع) روش گرد و خاک بشینه هر روز تمیز میکرد حالا خاکی شده بود منم با گریه نشستم همه رو گرد گیری کردم کاغذ ها رو مرتب کردم لباس هاشو تا کردم تختش صبح روز عروسی جمع نکرده بود رو مرتب کردم به حدی گریه میکردم که دیگه نای کار کردن نداشتم همون‌طور وسط اتاق دراز کشیدم چه خاطراتی بود.... ** و سخن آخر : شاید خیلی از این داستان ها راست نباشه اما دلاوری و شجاعت مامور های اطلاعات کشور مون راسته اینکه از زندگی و خانواده شون گذشتن بخاطر ما خیلی حرفه 🙂💔سعی کنیم حداقل تو شب های عزیز تو نماز هامون و دعاهامون یادشون کنیم که امنیت مارو تامین میکنند خصوصا فاطمی هایی که با چادر هاشون نشون میدند مثل حضرت زهرا و بی بی زینب میتونند بهترین مخلوقات خدا باشند و تا ابد این دو گوهر رو الگوی خودشون بدونند❤️