❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣ همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟؟ تکیه دادم به دیوار اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید مامان با لبخند گفت خب بگذار بیاید -- برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟ + لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده من دلم روشن است خواب دیدم شهلا دیدم خانه تاریک بود تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و امد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید انوقت محبتش هم به دلت مینشیند اکرم خانم صدا زد شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد و رفت دم در من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم مامان که برگشت هنوز میخندید گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید گفتم ولی اقا جون نمیگذارد گفت من به این دختر بِده نیستم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang