❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.. تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد... آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند... گفتم -تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم او برای ایوب انتخاب رشته کرد ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته م؟ -تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام که تهران قبول شی قبول شد... مدیریت دولتی دانشگاه تهران .... بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد... برای درس ایوب امدیم تهران ایوب مهمان خیلی دوست داشت در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط به من.... قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند.... چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.... اخر سر با چشم و ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang