خودسازے و تࢪڪ گناھ
☀️ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی‌و_نهم پيوند الهي راوی: رضا هادي عصر يڪي از روزها بود. ابر
✨🌱✨🌱✨🌱✨ جوان ڪه ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني مي شه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من مي شناســم، آدم منطقي وخوبيــه. جوان هم گفــت: نمي دونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظی ڪرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت ڪرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر ڪسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا ڪند، بايد ازدواج ڪند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند ڪه بايد جوان ها را در اين زمينه ڪمڪ ڪنند. حاجي حرف‌هاے ابراهيم را تأييد ڪرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ ڪنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، ڪار بدے ڪرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سڪوت گفت: نه! فرداے آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت ڪرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يڪ ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برمی‌گشــت شب بود. آخر ڪوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينڪه يڪ دوســتی شــيطاني را به يڪ پيوند الهي تبديل ڪــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا می دانند. ✍ادامه دارد.... ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━