حسام کندی سفر اربعین ۱۵ ✍سعید احمدی 🌱 نزدیک شهر کربلا حال و زمانی برای پیاده‌روی نداریم. می‌رویم کنار خیابان و میان تراکم ماشین‌ها دنبال کسی می‌گردیم که بگوید: کربلا کربلا. این روزها در ماه صفریم؛ ولی ربیع‌الاول مسافرکش‌هاست. داخل و اطراف نزدیک به حرم، سوای ماشین‌ها با گاری و موتورهای سه‌چرخه نیز نفر جابه‌جا می‌کنند. به سه‌چرخ‌ها تک‌تک می‌گویند. پشت یک وانت می‌ایستم و در میان حدود بیست‌نفر زائر ایرانی، عراقی و افغانی، از باقی‌مانده‌ی عمودها، موکب‌ها و پیاده‌ها عبور می‌کنیم. انتهای شارع نجف و طرف باب‌القبله، به ازاء هر نفر یک دینار می‌رود توی جیب راننده. کانون این سفر و مقصد آن، حرم است. اربعین هم پس‌فرداست. سونامی آدم‌ها از همین‌جا پیداست. از یکی می‌پرسم: چم مسافة الی حرم؟ علامت پیروزی به من نشان می‌دهد و می‌گوید: اثنین کیلومتر. خسته‌پایی، تعریق یک‌بند، خواب‌چشم و شب نصف‌ونیمه، رمقی نگذاشته که در این تراکم متربه‌متر پیش‌تر برویم. از مسافت‌گو می‌پرسم: وین مکان زین لنستریح؟ انگشت اشاره را می‌برد به سمت نوشته‌ای که میان دست و سینه یک جوان است. فارسی و عربی با زبان کلمات می‌گوید: سکونت برای زائران. چند نفرند که با یکدیگر زائرها را از سردرگمی درمی‌آوردند. با یکی از آنان می‌رویم یک خیابان بالاتر. دستم را می‌گذارد توی دست جوانی که به خوبی فارسی حرف می‌زند. اهل آبادان و با مؤسسه‌ی نهضت‌الحسینیه هم‌داستان است. علی توضیح می‌دهد که اهالی کربلا درخواست اسکان زائر را به ما می‌دهند. ما نیز مهمان و میزبان را به هم می‌رسانیم. اسم و تعدادمان را می‌نویسند. کسی را که صدا می‌زنند مرد میان‌سال جاافتاده‌ای است. می‌آید پیش ما و می‌گوید: اهلا و سهلا نرحب بکم‌. می‌گویم: شکرا مولانا. حسام ما را می‌برد پیش ماشین هیوندای سوناتا. وسایل را می‌گذارد داخل صندوق. تا با او سر حرف را باز نکنم در زبانش باز نمی‌شود. فضول‌باشی درونم پرس‌وجو می‌کند از او. شاید مانند بازجوها. شاید هم مانند کسی که می‌خواهد از یخ و شکر و آب و افزودنی‌ها مجاز، شربت درست کند. مهندسی عمران خوانده است در یکی از دانشگاه‌های تهران. فارسی هم می‌داند؛ البته دست‌وپا شکسته؛ مثل من و زبان عراقی. ای شیئ تقول را می‌گویند: شیگول؟ اشلونک یعنی حالت چطور است؟ به جای ما اسمک؟ برای اسمت چیست «شسمک؟» ورد زبانشان است. خاشوگه یعنی قاشق. اهنا یعنی هنا. گوش باید عادت کند به این کلمات و ترکیبات تا بفهمی این زبان عراقی همه‌اش عربی نیست. برخی واژه‌ها را از فارسی و ترکی و انگلیسی بر زده است. همه‌ی ساکنان عراق نژاد و تبار عربی ندارند؛ برخلاف همین حسام که دارد ما را می‌برد خانه‌ی دختر خواهرش. نمی‌پرسیدم نمی‌گفت که اعقاب او مثل عقاب از یمن پر کشیده‌اند این‌جا. شعبه‌ای از عرب قحطانی بنی کهلان که به کندانی معروف‌اند. شاید برای همین عربی فصیح را خیلی خوب می‌داند. همه‌ی حرف و منظور او را می‌فهمم وقتی رفت روی این خط. می‌گوید: عضو انجمن شعر است. می‌گوید: شعر فارسی را هم دوست دارد و می‌خواند. اسم فردوسی، صائب و نظامی را در کنار حافظ و مولوی می‌آورد. شکایت و گله دارد از اینکه مردمی مثل عراقی‌ها و ایرانی‌ها که این‌همه از برگ و ساقه تا ریشه و فرهنگ، هم‌سانی، یک‌سانی و هم‌شأنی دارند، در زبان‌آموزی‌های‌شان علاقه‌ی زبانزدی به فارسی و عربی ندارند. آن‌قدری که از انگلیس و شیطنت‌هایش زخم و چوب کاری خوردیم، زبانش را دوست داریم و در اولویت یادگیری گذاشته‌ایم آن را. مرد در اصل حضرموتی بدکی نمی‌گوید انگار. این‌همه مسافر بین دو ملت جابه‌جا می‌شود عمده‌ی مشکل آنان همین زبان است. خودم با این‌که زبان و ادبیات عرب خوانده‌ام، تصور نمی‌کردم بین آنچه آموخته‌ام و گفتار به‌روز و آنلاین آنان این اندازه تفاوت باشد. سال اولی که در چنین سفری بودم من و یک عراقی موکب‌دار سر ندانستن زبان یک‌دیگر پریدیم به هم. سر آخر معلوم شد هر دوی ما یک چیز می‌گفتیم. من فقط عربی حوزوه می‌دانستم او فقط شیگول پیگول بلد بود. اکنون ماییم و هم طایفه‌ای اشعث بن قیس کندی (پدر جعده، زن و قاتل امام مجتبی و پدر محمد و قیس از جانیان کربلا و حادثه‌ی عاشورا). یکی از همراهان به شوخی یا جدی می‌گوید: خدا به خیر بگذراند؛ کلک‌مان کنده است؛ فاتحه‌ی خودمان را بخوانیم؛ رفتیم به سینه‌ی قبرستان. یاد «گلام» در سفرهای گالیور می‌افتم. حسام بعد از کمی سکوت، می‌گوید: این‌جا منطقه‌ی حی‌الوفاء کربلا است. از اصلی به فرعی می‌پبچیم و از فرعی به فرعی‌تر. میان خیابان‌های خاکی و محله‌ای نوساز، کنار خانه‌ای می‌ایستیم. 🌱 @ghalamdar