🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 وقتی عذاب وجدان داری، زندگی زهرمارت می‌شود! نه حواست به کسب و کارت است نه دل و دماغ خوشگذرانی داری! از خودت بدت می‌آید. دلت می‌خواهد کاری کنی تا جبران مافات شود ولی اگر مثل من عادت به گه خوری کرده باشی ترک عادت موجب مرض است.. یعنی گاهی وقت‌ها حاضری بار عذاب وجدان را روی دوش‌های نرت تحمل کنی ولی دست از کاسه گهی که برای خودت کشیدی برنداری. چون تو به مزه‌اش عادت کرده‌ای. پشت کامپیوتر نشسته‌ام و دارم لیست و عکس خانه‌ها را وارد سایت می‌کنم ولی حواسم هزار جای دیگر است. مشخصات چند ملک دیگر مانده که باید همین امروز کلکش را بکنم. حاجی آن طرف بنگاه پشت میز خودش نشسته و با صاحب ملکی که حکم تخلیه‌ی مستأجرش را دارد بحث می‌کند:«حاج اصلان سر جدت نکن این کارو.. این زن‌ و با دو سه تا بچه الکی آلاخون والاخون نکن» زیر چشمی حاج‌اصلان را می‌بینم. یک مشت پشم و پیل روی صورتش جمع کرده و تسبیح شاه‌مقصود توی مشت انداخته. همچین لنگ‌هاش را مثل زن زائو باز کرده، انگاری ارث پدرش را از ما می‌خواهد. آرنجش را می‌گذارد لب میز و خم می‌شود طرف حاجی: «اصلا حرفشم نزن! شیش ماهه آزگاره دارم بهش پیغوم پسغوم می‌دم کرایه‌شو بده هی امروز فردا می‌کنه.. هی گریه زاری راه می‌ندازه..آقا اصلا نمی‌خوام به زن جماعت خونه بدم زوره؟» «زور که نیس.. ولی انسانیتم خوب چیزیه.. این طفلی داغداره. فعلاً دستش تنگه. اصلاً من اجاره‌ی این مدتش‌و می‌دم بی‌خیال شو» حاج‌اصلان هیکل گنده‌اش را روی مبل تکان می‌هد. جیغ چرم در می‌آید:«همون که گفتم! نمی‌خوام اصلاً خونه‌م در رهن ایشون باشه.» یارو از آن بد پیله‌هاست! غلط نکنم ریگی توی کفش‌های گلِی‌اش است. اگر صولت اینجا بود می‌گفت به زنه نخ داده زنه نخش را پاره کرده! بعید هم نیست. دیگر اگر همجنس خودمان را نشناسیم که کلاهمان پس است! ولی انصافاً حاجی اینجور نیست! اصلاً همین خود من! وقتی ده سال پیش پروانه را توی همین مغازه دیدم دهانم هنوز بوی شیر می‌داد. نه دندانی داشتم که برایش تیز کنم نه اشتهایی! دلم برایش می‌سوخت. چون دوست نداشتم یک دختر مثلاً چهارده پانزده‌ساله تک‌ و تنها جور بی‌پدری‌ بکشد و جای مادر مریضش دربه‌در این بنگاه و آن بنگاه باشد. بابا هر روز می‌گفت یک مورد خوب برایشان سراغ دارد. چند تا را خودم نشانش دادم. یکی از یکی درب و داغان‌تر! با این‌وجود باز هم پولشان نمی‌رسید. به من ربطی نداشت ولی خودم دوره افتادم تا برایشان خانه پیدا کنم. تا اینکه یاد خانه‌ی خانم صادقی افتادم که بعد از فوتش خالی بود! می‌دانستم خانوادگی دست خیر دارند. شماره‌ی پسرش را گیر آوردم و جریان را تعریف کردم. او هم گفت ماجرا را به خواهر و برادرهایش می‌گوید و خبر می‌دهد. همان شب درآمد که فعلاً قصد ندارند ملک را بفروشند، خیرات سر مادر پدرشان رهنش می‌دهند. با مادر پروانه تماس گرفتم. نیم ساعت بعد پروانه آمد بنگاه. یک مانتوی سرمه‌ای رنگ و رو رفته تنش بود، شبیه فرم مدرسه. گفت:«سلام! زنگ زده بودید به مامانم که یک مورد جدید پیدا شده!» حاجی هنوز درست و حسابی در جریان نبود. کلید خانه را برداشتم و جلو رفتم:«مورد نگو بگو باقلوا.» پرسید: « اجاره‌ش زیاده؟» گفتم:« طرف شناسه. کاش مامانتم میومد کارو یکسره می‌کردیم» پراید‌ را روشن کردم رفتیم. خانه را پسندید! اگر نمی‌پسندید تعجب داشت. گفت:«خدا کنه همین، جور شه. دیگه خسته شدیم از بلاتکلیفی» چشم‌هایش قشنگ نبود ولی مژه‌های بلندی داشت. موهای سیاهش از کنار مقنعه بیرون زده بود. معمولا شلخته‌ می‌گشت. ولی این سری یک کم بیشتر. با این حال معصومیت صورتش را دوست داشتم. هرکار کردم نتوانستم جور دیگری تصورش کنم! در حالی‌که این کار برایم مثل آب خوردن است. از وقتی که جوش‌های بلوغم سرباز کرد به این کار معتاد شدم. هر مؤنثی که جلوی پایم سبز می‌شد بدون لباس و روسری تصور می‌کردم. بعضی چهره‌ها، لخت دیدنشان کیف بیشتری داشت. اما بعد مثل سگ پشیمان می‌شدم و از آن زن حالم به هم می‌خورد. کم کم از زن‌ها فاصله گرفتم. دیدم نسبت به آنها خراب شده بود. فکر ازدواج حالم را بد می‌کرد. صولت و باقی رفیق‌ها هم مثل من بودند. برای همین دوست نداشتم مامان و مژگان جلو نامحرم آفتابی بشوند. اما پروانه اصلاً تحریکم نمی‌کرد. با اینکه اغلب چند دسته شوید‌ از مقنعه‌اش بیرون بود، باز نمی‌توانستم بدون لباس تصورش کنم. روزی که به مامان گفتم پروانه را می‌خواهم باورش نشد. هیچ‌کس باور نکرد! چون نه برو روی آن‌چنانی داشت نه مال و منال درست و حسابی! ولی خودم می‌دانستم چرا! حسی که به او داشتم شبیه باقی زن‌ها نبود! مامان شاکی شد. می‌خواست با دختر خواهرش ازدواج کنم. خبر نداشت من توی ذهنم همه کار با نفیسه جانش کردم. **