🦋💔🦋💔🦋💔
🤝🎭🤝🎭🤝
🦋💔🦋💔
🤝🎭
💔
#به_جان_او
#جان_نهم
#ف_مقیمی
#پروانه
دیشب پس از مدتها عین زن و شوهرها تا کردیم. ارضا نشدم ولی راضی چرا!
من خیلیوقت است که به همین ارتباطهای کوچک قانعم..
همین که صبح سرد زمستان پشتت بچسبد به یک تن گرم، دلخوشی است. حالا هر چقدر هم از دستش دلخور باشی.
بابا دیشب دم رفتن به محسن گفت: «لازم نکرده فردا بیای بنگاه»
خدا خیرش بدهد. احساس میکنم شوهرم بعد از مدتها از سفر برگشته. بلند میشوم و سور و سات صبحانه را میچینم. چقدر خوب شد که بیگدار به آب نزدم. داشتم دستیدستی زندگیمان را به باد میدادم. گاهی وقتها یک راهکار، یک مشورت چقدر میتواند تاثیرگذار باشد. اگر آنشب به خانم شجاعی پیام نمیدادم معلوم نبود چه کار احمقانهای میکردم. صبح گفت من کارشناس کودکم ولی اگر تمایل داشتید همکارانم را معرفی میکنم.
وقتی گفتم محسن مشاور بیا نیست نگفت این دیگر به من ربطی ندارد. دل به دلم داد و تلفنی حرف زدیم. گفت: شرایط محسن خاص است. گفت قهر و تنش جواب نمیدهد و هر چه من دلسردتر شوم او معتادتر میشود.. بله درست همین لفظ را به کار برد. گفت: احتمالاً اعتیاد دارد. انگار بخت من را با اعتیاد مردهای زندگیام گره زدند. گفت: حتی اگر او پیش مشاور نمیرود خودت برو!
گفتم: یکی دیگر معتاد است من بروم ترک؟
جواب داد: برو تا یاد بگیری چطوری متقاعدش کنی برای درمان اقدام کند.
بعد هم خواست رو بزنم به کسی که محسن ازش حرفشنوی داشته باشد. محسن فقط از باباش حساب میبرد! مانده بودم بقول خانم شجاعی چطور سر حرف را پیش پدر و مادرش باز کنم که محسن از سکه نیفتد و کوتاه بیاید. پیشنهاد داد از خودم مایه بگذارم! بگویم مشکل از من است و باید بروم مشاوره..
خیلی برایم سخت بود.. خیلی.. و با اینکه دستورالعملش را اجرا کردم هنوز هم از گفتن آن حرفها به پدر و مادرش حس بدی دارم.. هر چه باشد عروسم! امروز نشد فردا پس فردا پشت سرم صفحه میگذارند دختر فلانی مشکل اعصاب و روان داشت! ولی همهی این حرفها فدای سر زندگیام.. محسن آدم بشود، باقیاش مهم نیست!
پویا را بیدار میکنم و با هم میرویم سر وقت محسن. اینقدر سرو صدا میکنیم و شانههایش را فشار میدهیم که بلند میشود.
با هم صبحانه میخوریم. میخندیم. درست مثل سریالهای آبکی تلویزیون که یک شبه همه چیز درست میشود.
محسن نانش را به ته املت توی بشقاب میزند:«خب؟ بریم درکه؟»
پویا قاشق املت را هی توی لیوان چای میبرد و بیرون میآورد. همانطور که با اخم از دستش میگیرم میگویم:«نه بابا تو این سرما!»
محسن لب پایینش را بیرون میدهد:«مزهش به سرماشه دیگه»
پویا را از صندلی بلند میکنم و توی سینک لب و لوچهی کثیفش را میشورم:«با بچه نمیشه محسن..»
جواب میدهد:«آره خب.. اینم که رابرا مریض میشه»
پویا را زمین میگذارم و با چند برگ از دستمالِ روی میز صورتش را خشک میکنم.
پویا بالا پایین میپرد:«بلیم دونه داله پَلیسا..»
اسم پریسا میآید و داغ دلم تازه میشود.. چه حرفها که توی دعوا به نافش نبست.. چه نسبتها که به او نداد.. از آن بدتر! یادم نمیرود چطوری با آن پیام از وسط راه برم گرداند خانه.
«من نمیتونم اونو ببخشم خانم شجاعی.. چطور بهش لبخند بزنم؟»
«قطعا همسرت خیلی محسنات داره! بخاطر اونا ببخش و کمکش کن.»
محسن خم میشود و نوک بینی پویا را میگیرد:«بلیم خونه خاله پلیسا که زندگیشونو به چوخ بدی؟»
پویا سر از حرفش درنمیآورد. من هم نمیدانم معنی چوخ چیست. فقط میدانم منظورش خرابکاریهای پویاست.
سری قبلی آینه شمعدانشان را شکست. یک بار دیگر نمکدانهای توی کابینت را برداشت و تویش آب ریخت. محسن نگاهم میکند:«بریم؟»
منظورش خانهی پریساست. نمیتوانم طعنه نزنم:«اگه وسط راه برمون نمیگردونی من حرفی ندارم»
دستهایم را میگیرد و میکشد سمت خودش:«قرار شد ببخشی دیگه»
راست میگوید. دیشب با هم خیلی قرارها گذاشتیم ولی بعضی قراردادها وقت میبرد. کار امروز و فردا نیست. خدایا کمکم کن فراموش کنم. خصوصاً آن لحظهی به خصوص.. هر وقت یادم میافتد آن شب تو چه حالی بود از چشمم میافتد...
؛؛؛
چشمهای پریسا قشنگ شبیه زنهای حامله شده. بیحال، معصوم، آبدار.. رنگ پوستش دیگر گندمی نیست به زردی میزند ولی نمیدانم چرا به چشم من خوشگل میآید.
پای گاز ایستاده و با حوصله تکههای مرغ را سرخ میکند!
من هم نشستهام گوشهای و تکیه دادهام به کابینت، دارم سالاد کاهو درست میکنم:«ویار نداری؟»
کفگیر را تو هوا میچرخاند: «واای نه خداروشکر! راستش تو رو دیدم از هرچی حاملگیه بیزار شدم ولی الان میبینم نه بابا! من کارم درسته»