لب و لوچهام را کج میکنم:«مثل اینکه بت یه چیزیام بدهکار شدیم! حالا میذاری باقیشو بگم یا نه؟»
از لای پنجره خاک سیگار را میتکاند:«والا با این سری که تو گرفتی ما حالاحالاها داستان داریم!»
«تقصیر منه دارم ریز به ریز برات تعریف میکنم تا بت یه بر مشتی بخوره. بریم خونه بخوابیم بابا»
دودش را میچپاند توی حلقم:«ناز نکن حالا. واستادی واستادی حالا که رسیدی ژای مهمش میخوای دبه کنی؟»
بادی تو غبغب میاندازم:«به شرطی که عین بچه آدم گوش بدی.»
سرش را با خنده تکان میدهد:«بچه پررو»
«آره! گفتم مگه ایشون چندسالشه بهش میگی مادر. عمدنم این تیکه رو انداختم بفهمه سر پیری نباس دندون تیز کنه واس زن ما! عذرخواهی کرد بلند شد بره. پناه! هی چشم گردوند تو خونه. دنبال پروانه میگشت. قربون زنم برم که از وقتی بش کیسهها رو دادم ببره آشپزخونه دیگه بیرون نیومد!
ولی یارو از اون پرروها بود. بلند صداش کرد.
پری از همون آشپزخونه گفت:« زحمت کشیدید. خدافظ»
از ذوق میزنم روی پای پناه:«آی حال کردم! آی حال کردم»
مرتیکه گفت:« پ فردا منتظرتم این چندروز مطب خیلی بهم ریخته!»
طفلی پری صداش در نیومد. پاشدم تا دم در حیاط رفتم به اصطلاح بدرقهی یارو!
وقتی خواست بره پرسید:«شما تشریف دارید؟»
گفتم:«آره میخوام پروانه رو ببرم تزریقاتی»
هر دو میخندیم. وسط خنده ادامه میدهم:« پرسید:«شما میبرینش؟» گفتم:«پ توقع دارین شما ببرین؟ ناموسمهها»»
پناه با خنده میزند روی پیشانی.
«بدبخت چشاش چهارتا بود هشت تا شد.
گفت:«ببخشید من خبر نداشتم!»
منم دستمو گذاشتم رو بازوش تریپ رفاقتی برداشتم که:«دشمنتون شرمنده. دیگه اخلاق خانوما رو میشناسید دیگه. دوست دارن همه چی سکرت باشه»
سرم را بالا میگیرم و از خنده به خرخر میافتم:«بدبخت سوار ماشین خارجیش شد رفت.»
پناه با پنج انگشت صورتش را میخاراند:«حالا آخر فهمیدی ژَریان چی بود یا نه؟»
پوفی میکنم:« مگه به این راحتی حرف میزد؟ کلی نقشه پیاده کردم تا ازش نطُق بکشم.»
«چی کار کردی؟»
با آینه ور میروم:« هیچی! رفتم تو به بهونهی خدافظی. دیدم آبجیت داره گریه میکنه. مامانتم هی میپرسه چته؟ منو که دیدن ساکت شدن. به مامانت گفتم حاج خانوم مامانم گفت پروانه خانم یه تُک پا بیاد خونهمون کارش دارم. پریسا خودشو انداخت وسط که پری باید شام بپزه من میام. گفتم اتفاقا شام هم گفته نپزین. حالا الکیا! میخواسم با پروانه حرف بزنم. اومدم بیرون، منتظر شدم آبجیت از خونه در بیاد. یهو یادم افتاد که از هول این دکتره همهی نونا رو دادم دست پروانه!
زنگ زدم به مامانم ماجرا رو تعریف کردم و گفتم شب کباب میخرم میام. اونم از خدا خواسته قبول کرد.
خلاصه پری تا از خونه زد بیرون سریع جلوش دراومدم.
فکر نمیکرد الکی گفته باشم. گفتم بیا بریم همون پارکه برام تعریف کن قصه چی بوده.
هیچی نگفت. ولی راه افتاد. منم با فاصله دنبالش رفتم.
حالا از اونورم دلشوره داشتم که نکنه این پریسای کار خراب کن زنگ برنه خونهی ما به مامانم بگه گوشیو بده دست خواهرم! نگو که پروانه خانم خودش زنگ زده به خونه گفته دارم میرم قدم بزنم.
خلاصه رفتیم پارک. یه گوشه دنج پیدا کردیم نشستیم. یه راس رفتم سراغ اصل مطلب. پرسیدم: «این دکتره خواستگارتونه؟»
یه پورخند زد و زیر لب فحش داد. جون پناه دعا دعا میکردم چیز دیگهای این وسط مسطا نباشه. حالا نه اینکه خودم خیلی علیه السلام باشما! نه! ولی خب.. پری حیف بود. تو عمرم پاکتر از اون ندیدم. پاپیچش شدم ماجرا رو تعریف کنه. جا جواب هی گریه میکرد. گفتم:« چی کارکنم بم اعتماد کنی؟» گف:« اعتماد دارم. ولی نپرس! فقط همینو بدون که نمیخوام برم مطب.»
بعد دیگه افتاد به چه کنم چه کنم و های های وای وای.. طفلی نمیدونست چه بهونهای برا مامانت بیاره. از اونورم نگران کرایه خونه بود. حالا هر چی ازش میپرسم چرا نمیخوای بری مگه حرف میزنه؟