یار عقیله
#پردهپنجم
چند ساعت نه، چند هزار سال میگذرد. یک حرم مانده و یک عباس و حسین. صدای خش برداشته اصغر عذابت میدهد. از مردان محرمت مانده همین طفل و عمو و پدر. و دلت که خون است برای برادر بیمارت. یک علی دیگر، که هرچه به غروب نزدیک میشود، باری نامرئی شانه هایش را خم میکند. و تو میدانی که این سنگینی بار امامت است. همان، کار تو و زینب را برای نگه داشتنش در خیمه سخت تر میکند. عمه میگوید مصلحت است، صبر کن. اما خودش بین خیمه و تل و میدان میدود. تو نیز تمام روز در پی اش دویده ای. مضطر و مصیبتزده. بابا حسینت گفته خدا میبیند. خدا اکبرِ اصغر شده ات را میان عبا میبیند. خدا سرو های شکستهی ننه امالبنینت را میبیند. قاسم قد کشیدهی عموحسن را میبیند. حتی اگر عمه در خیمه بماند، باز خدا پسرانش را روی دستان بابا حسینت میبیند. نه فقط خدا، که کائنات هم، همگی چشم شده اند و این سرزمین پر بلا را مینگرند. نگاه عباس اما، نگرانت میکند. او دیگر جز مشک خالی و گریه اصغر و فریاد العطش کودکان چیزی نمیبیند و نمیشنود. میدانی نبود عباس تازه آغاز داستان یتیمی توست. میدانی بابا دلش گرم وجود عباس است. از خیمه میروی بیرون. زبان به لب های خشکیدهات میکشی مبادا عمو رد عطش بر چهرهات ببیند. حقهات کارساز نمیشود. عباس مشک برمیدارد و میرود که میرود...
#اسمانویس