روضه‌خوان از دست بریده‌ی قمر بنی‌هاشم می‌خواند و من چشم‌هام را التماس می‌کردم حالا که رسیدیم به روز نهم کمی خیس شود.. عین نه روز خیره می‌شدم به گوشه‌ای و میان کلمات بغض آلود روضه‌خوان دنبال تیشه‌ای می‌گشتم تا بکوبم به سرو کله‌ی این قلب مثل سنگ... پیدا نمی‌شد..اشک نمی‌آمد.. دیشب برگشتم خانه. روحم به زور خودش را می‌کشید روی تن عریان.. با کسی حرف نزدم.. زل زدم به پرچم سیاهی که شب اول زده‌بودیم به دیوار. چه کار کرده بودم که این یک کف دست ماهیچه شده‌بود سنگ و این دو پیاله چشم افتاده بود به خشکی! هیچ چیزی به ذهنم نرسید. خشم روی خشم.. اندوه پشت اندوه خلسه پس از خلسه.. حالا روضه‌خوان دارد از افتادن مشک می‌خواند و چشم انتظاری بچه‌ها.. با قهر بلند می‌شوم بروم آشپزخانه. اگر لایق اشک نیستم، چای که می‌توانم بریزم؟ پایم گیر می‌کند بین پاهای جفت ‌شده‌ی مردم. تعادلم به هم می‌خورد.. بازو کوبیده‌ می‌شود به ستون. درد مثل مار می‌چسبد دور دستم.. روضه‌خوان از دست بریده‌شده‌ی عباس می‌خواند. تیشه می‌رسد به دستم دل را می‌شکند. پیاله‌ها پر از آب می‌شوند... https://eitaa.com/ghalamdaraan