دیشب خواب دیدم اومدم تهرون بچه بغل، راست اومدم خونه شما . حالا تو خواب به خودم می گم تو تهرون به این بزرگی چه جوری خونه خانوم مقیمی رو راحت پیدا کردم. چه قد راحت مقیمی من و تو خونه اش راه داد . حالا اومدم خونه تون ، یه چادر گل گلی سبز سرت کردی از این چادر آستین دارا که جلوش کاملا دوخته است. بهت می گم فکر نمی کردم این قدر کوچولو و ریزه میزه باشی. از صدات فکر می کردم یه زن قد بلند و چهارشونه و مقتدر باشی تصویرت تو ذهنم اینجوری بود. تر و فرز هی می رفتی این اتاق ، اون اتاق یهو سر از آشپز خونه در می آوردی. عینه فرفره می چرخیدی تو خونه . جسارت نباشه😢 همسر محترم تون هم یه وری لم داده بودن روی زمین یه بالشت هم چپانده بودند زیر بغل . کاسه تخمه جلوشون تند تند تخمه می شکستن ،پوست تخمه رو می نداختن تو بشقاب کنارش، حالا نه خیلی دقیق . یه کم اینور اونور .😐 با خودم گفتم نه اینم نمی خوره شوهر مقیمی باشه . حداقل از نوشته های مقیمی بر میومد شوهر ترو تمیزو مرتب تری داشته باشه ، نه اینقدر .... اونورم حلما و محمد مهدی مثل دو تا دسته گل با هم حرف می زدن آدم کیف می کرد, به بچه ها می خورد که بچه های تو باشن، احتمال دادم تربیت شلنگ و دمپایی جواب داده باشه . خلاصه تو آشپزخونه وایستاده بودی با همون چادر گل گلی نمی دونم چایی برام می ریختی یا شربت . گفتم همون جوری که صورتت پیدا نیست وایستا یه عکس بگیرم بذارم تو تالار به بچه ها پز بدم من رفتم خونه خانوم مقیمی . دلتون آب. چنان ذوق کردی که نگو. گفتی آره آره زود بگیر بذار تو تالار فقط صورتم پیدا نباشه ها. بعد خودم پشیمون شدم گفتم بچه ها گناه دارن عکس بدون صورتت رو ببینن حسرت می خورن ، اصلا حرص می خورن که خوب عکس نمی ذاشتی بهتر بود. خلاصه تو خواب که خیلی تحویلم گرفتی ناجور، که خودم کفم بریده بود . برگشتی یکی از کتاب هات رو که چاپ کرده بودی دادی بهم گفتی نگی به بچه ها همه شون بگن خانوم مقیمی به ما هم کتاب هدیه بده . حالا کتابه یه کتاب لاغر بود، با جلد قرمز و سیاه . قطعا برگزیده نبود . چون عمرا برگزیده اینقدر کوچولو باشه . فکر کنم من نخونده بودم . اسمش هم که اصلا یادم نیست . خلاصه رفتم سر یخچال تون تخم مرغ بردارم ( حالا هی با خودم تعجب می کنم من و مقیمی چه قدر صمیمی شدیم تو اولین دیدار ، اجازه داده برم سر یخچالشون😳😂 ) تو همین فکرا بودم تخم مرغ افتاد روی زمین و شکست. گفتم دیدی حرف مامانت رو‌ گوش نکردی ظرف پیرکس داغ رو‌ گذاشتی رو قالیش، قالی خوشگل و نازنینش لک شد ، بیا آه مادر گرفتت کف آشپز خونه ات داغون شد . دیگه بعدش بیدار شدم . فکر کنم با اوردنگی پرتم کردی بیرون . و منم بیدار شدم ولی جدی برای خودم جالب بود خواب آدمی رو دیدم که تا حالا ندیدمش .😂😂 ولی صداش رو شنیدم. با نوشته هاش خندیدم ،گریه کردم ،عصبانی شدم توی فکر فرو رفتم و راه به راه دلم برای این دوست و رفیق و معلم ندیده تنگ میشه . فقط خواستم بگم دلتنگ ، دعاگو ، دوست دار و مشتاق دیدار هستم . مقیمی یه دونه ای 😘❤️🌹