مرد توی دفترچهی کوچکی که دستش بود جنس فرشها و اندازهها را مینوشت. تلفنش پشت سر هم زنگ میخورد. علی ریشههای فرش آشپزخانه را نشانشان داد:«اینم باید ریشهکشی بشه. انجام میدید؟»
مرد همانطور که تلفنش را جواب میداد اشاره کرد که آره!
کارگر فرش را لول کرد و رفت سراغ فرشهای هال.
مرد هنوز با تلفن حرف میزد:«آخه خواهر من! قیمت ما همینطوری هم پایینتر از جاهای دیگهست. نه باور کن راه نداره»
برای علی سر تکان داد که بفرما تحویل بگیر..
علی دست گذاشته بود زیر چانه و لبخند میزد. برای من که سالها باهاش زندگی کردم معنی کردن آن لبخند کار سختی نبود. طفلی ناامید شده بود از اینکه قرار نیست به خودش هم تخفیف داده شود.
مرد تماسش را قطع کرد و دفترچه را گذاشت روی کابینت. شروع کرد به نوشتن:
«پس شد سه تخته نه متری، دوتا شش متری.. سه تا چهارمتری و دوتا کناره. درست؟»
علی جواب داد:«ریشهکشی هم میخواد»
مرد کاغذ را کند و خودکار را نگه داشت بالای صفحه:«بنامِ»
علی خوشمزگیاش گل کرد:«به نام خدا»
من و بچه ها ریز خندیدیم. اما مرد نخندید. فقط با تعجب نگاهی کرد و دوباره گوشیاش زنگ خورد. علی فامیلیاش را گفت.. مرد هم بدون اینکه بخندد کاغذ را داد و رفت.
.
.
امروز فرشها آمد. روی برچسب نوشته شده بود:«نام مشتری: خدا»
✍ف.مقیمی