⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜⚜
⚜
داستان کوتاه
سعید داشت دزدی میکرد. آن هم از لبهٔ چارقد بیبی!
کف دست عرق کردهاش را سابید روی پیژامهٔ گشادش. روی دوزانو خودش را جلو کشید. آفتابِ بعدازظهر از مشبکهای نارنجی پنجره افتاده بود روی روانداز. بی بی به پهلو خوابیده بود روی تشک. سرش کج مانده بود روی بالش گرد. گوشهٔ دهانش یکی درمیان سوراخ میشد و هوا سوت میکشید بیرون. نگاهش از صورت بیبی رفت گوشهٔ چارقد. عادت داشت مدام یک طرفش را بکشد روی لبهای چروکیدهاش. برای همین هربار که میخواست بوسش کند، فِلِنگ را میبست! به هیچکس نگفته بود اما به نظرش لباس بیبی بوی تُف میداد!
دست برد طرف دیگر چارقد. همان که همیشهٔ خدا سنگین بود و میدانست کلید زیرزمین را میگذارد وسطش و گرهاش میزند. خوش نداشت کسی برود آن پایین و بلولد لای خاطراتش با شوهر جوان مرگ شدهاش. دستهای سعید میلرزید. اگر گیر میوفتاد یک کتک حسابی از اوس جواد میخورد! بدش میآمد بابا صداش بزند. شوهر ننهاش بود و از وقتی خراب شد روی زندگیشان او را گذاشتند خانه بیبی. فقط هرازگاهی میآمد و یک دل سیر کتک مهمانش میکرد تا حق پدری را ادا کرده باشد.
نوک انگشتش میسوخت. مانده بود لای زنجیر چرخ دوچرخهٔ ممد سبزی! اما بالاخره گره را باز کرد. کلید را برداشت و یک تکه سنگ گذاشت توی روسری و دوباره گره زد.
روی زانو عقب رفت. از کنار قرقر پنکه رد شد و پا برهنه دوید توی حیاط.
بی بی چادر گلدارش را از نردهٔ ایوان برداشت:«ننه میرم خونهٔ خاله کوکب، سفرهٔ ابوالفضل انداخته واسه بخت اون دختر ننه مردهاش! آخه مردی که دستش کجه با این چیزا اهل میشه؟!»
رنگ از صورت سعید ریخت پایین! توپش افتاد و قل خورد طرف زیرزمین. اما نرسیده به پلهها روی موزاییک شکستهٔ حیاط ایستاد. بیبی پلههای ایوان را سُرخورد پایین:«نمی تونم دیگه ببرمت! ملیح صداش دراومده. میگه پسر هشت ساله رو میاری زنونه گناهه! آدم از خدا میترسه وگرنه که میگفتم گناه، هیزیِ اکبرآقا شوهر از خدا بیخبرته!»
سعید نمیدانست اینها که بیبی میگوید یعنی چی. انگشت انداخت و کش شلوار را کشید بالاتر:
«چی دزدیده؟»
بی بی بند کیف کوچکش را پیچید دور مچ:«ها؟! آها، دوماد خاله کوکب؟ الله اعلم. من که سر نمیکنم تو زندگی مردم! اما خاله کوکب میگف پول از زیر فرش برداشته.»
دمپاییهای پلاستیکیاش را خرت خرت کشید روی موزاییکها:« بابام میگفت تخم مرغ دزد، شتر دزد میشه. میشناسمش. بچه بود یه بار کفش از تکیه پایین دزدیده بود. آقاش زد پس کلهش اما آدم نشد که.»
در آهنی باز شد و بی بی را بلعید. نگاه سعید ماند روی توپ. سر کچلش را خاراند. نباید جا میزد! میخواست هرطور شده اوس جواد را سوسک کند و برگردد پیش مادرش!
کلید را از زیرگلدان برداشت و رفت طرف پلههای زیرزمین. قفل بزرگ آهنی زیادی بالا بود. خودش را دراز کرد تا توانست کلید را توی سوراخ زنگ زدهاش فرو کند.
رضا گفته بود:«دزدی گناهه. مامانم گفته دزدا میرن جهنم.»
اما فرهاد فقط خندیده بود.
کلید چرخید و قفل باز شد. از لای در، تاریکی که زل زده بود توی صورتش. ترسید. میخواست فرار کند، اما فرهاد گفته بود این تنها راه است.
هرچه باشد او کلاس پنجم بود. سه کلاس بالاتر. نه از آن کلاس پنجمی های مدرسه خودشان! بالاشهر درس میخواند. بیشتر حالیاش میشد لابد.
در را هل داد. صدای ترمز قطار میداد! صبح های زود که میرفتند مدرسه ، کنار ریل انگار آهن به هم سمباده میکردند! بوی ترشی میآمد. بیبی جلوی آقا جواد همیشه یک کاسه پر میگذاشت.
دوست داشت تمام کوزهها را بکوبد روی زمین، تا اوس جواد کوفت هم نصیبش نشود؛ اما لازم نبود. باید سوسکش میکرد و بعد با دمپایی میکوبید توی سرش.
چراغ علاالدین لب طاقچه را برداشت. روشن کرد و رفت تو. هر قدمی که برمیداشت سه بار میگفت:«خدایا ببخشید... خدایا ببخشید...»
یک دستش را محکم گرفته بود جلوی شلوارش که خودش را نجس نکند. بی بی از نجاست خوشش نمیآمد و تا چند روز بدخلقی میکرد. او هم یاد گرفته بود یواشکی شلوار را پهن کند روی پنکه، خشک که شد ؛ بپیچد توی بقچه و تمام!
فرهاد گفته بود:«باید بری ته زیرزمین. به یه جن بگی نوکرش میشی. اونم بهت یاد میده چطوری جادو کنی! ببین... منم جادو بلدم...»
بعد یک توپ کوچک را کف دستش غیب کرده بود!
او از جادو خوشش نمیآمد! فقط میخواست اوس جواد بمیرد. رسیده بود به تهِ زیرزمین.
روی خط نور ایستاد و پشتش را تکیه داد به دیوار. سرد بود و بوی نا میداد.