🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایت به قلم "ســاده و روان" 📚 باب دوم : در اخلاق درویشان 🌺 حکایت ۴۵ 💫 پیرمردی نیکوسرشت دختر خود را به عقد مردی کفشدوز در آورد. همان شب مرد کفشدوز در بستر خود با چنان آتشی از بوسه لب های دخترک را گزید که از شدت آسیب زخمی شد و خونریزی کرد. فردای آن شب وقتی پیرمرد، صورت دخترش را دید به سراغ داماد رفت و گفت: ای نادان این چه رفتاری است که از خود نشان داده ای. مگر تصور کرده ای قرار است با دندان هایت نخ های کفش ها را بجَوی. گفته هایم را شوخی تصور نکن و دست از این رفتارت بردار. "خوی پلید اگر در وجود انسانی قرار گرفت هرگز از او جدا نمی شود مگر به وقت مرگ." 🖊@ghalatnanevisim