🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 حکایت به قلم "ســاده و روان" 📚 باب پنجم : در عشق و جوانی 🌺 حکایت ۶ 💫 به ياد دارم يک شب يارى عزيز به خانه ام آمد. آنقدر خوشحال و از خود بیخود شدم و به سمتش رفتم که آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد. سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى (۱) شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا (۲) او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى و چراغ را خاموش نمودى؟ گفتم به دو علت: ۱ - گمان كردم خورشيد وارد شد (از شدت روشنی روز شد) ۲ - اين اشعار بخاطرم آمد. 🔸چون گرانى به پيش شمع آيد 🔹خيزش اندر ميان جمع بكش 🔸ور شكر خنده اى است شيرين لب 🔹آستينش بگير و شمع بكش (۳) ۱_ شبانگاه خيال يارى كه بر اثر درخشندگى چهره اش، تاريكى روشن مى شود ۲_ از بخت خود در شگفتم كه اين دولت اقبال از كجا بسويم روى آورد ۳_ هر گاه غمی نزديک چراغ آمد برخيز و آن بار سنگين را در حضور مردم نابود كن، ولى اگر شكر خنده و شيرين لب آمد، آستينش بگير و چراغ را خاموش كن. 🖊@ghalatnanevisim