#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت _شانزدهم
#قسمت_هفدهم
- مریم چادرش را پوشید و در را باز کرد.
سید مرتضی داخل شد و مریم با لبخند گفت: سلام آقاجون خیره انشاءالله. این وقت روز خیلی خوش اومدید.
- سید مرتضی سلامی کرد و در آستانه ی در ایستاد و تو نرفت مریم گفت: بفرمایید تو آقا جون عزیز خوبن؟
- مرتضی این پا و آن پا کرد که چطور به مریم بگوید .
• مریم با حس ششمی که داشت از صبح دلش حسابی شور زده بود و تا چشمش به سید مرتضی و پریشانی احوالش که از رخسارش هم پیدا بود افتاد بند دلش پاره شد. با نگرانی پرسید: آقاجون چیزی شده؟؟!!
- تا این حرف را زد خدا میداند چقدر توی دلش به خدا التماس کرد احساسش اشتباه بگوید و چیزی نشده باشد...
- مرتضی گفت: دخترم علی...
- مریم نام علی را که شنید به وضوح ضربان قلبش را حس کرد و حتی لحظهای ترسید که آنقدر صدا بلند نباشد که پدر شوهرش هم بشنود...
- علی چک داشته پاس نشده ...الان باید...برم براش وثیقه بزارم نگران نباش دخترم همه چیز حل میشه توکل بخدا...
علی اصرار داشت نفهمی.اما گفتم خودم بهت بگم خیلی بهتره!!
- مریم فقط یک سوال توی ذهنش آمد: چک؟؟!! چه خرجی علی داشت که او نمیدانست؟؟؟!!
- مرتضی که دید عروسش بدجوری توی فکر رفته علتش را فهمید و گفت: ماجرای طوبی خانم رو نمیدونی؟؟؟
- مریم پرسید: طوبی خانم؟؟... نه ...!
سری تکان داد و گفت: امان از کارهای این پسر...
- سید مرتضی از همان دم در خداحافظی کرد و رفت و مریم را با هزار سوال تنها گذاشت.
شوکه شده بود از اینکه بدهکاری سید چه ربطی به زنی به اسم طوبی دارد...
- گوشی را برداشت شماره ی فاطمه را گرفت:
- الو سلام
- سلام خانوم خوبی؟ علی خوبه؟ زینب چطوره؟
- خوبم فاطمه؟
- جانم؟
- طوبی خانم میشناسی؟؟
-...
- فاطمه؟؟
- بله؟!
- میگم طوبی خانم کیه؟؟!
- چی شده؟ چیکار به طوبی خانم داری؟؟ ما همسایه بودیم خیلی سال پیش تو محله ی قدیم بابا اینا...واسه چی میپرسی؟
- علی واسه بدهی این خانم تو بازداشته...
- یا خدا... جدی میگی؟؟!! بابا میدونه؟
- آره الان اومدن به من گفتن...فاطمه چرا علی باید به طوبی خانم بدهکار باشه؟؟!!
- علی بدهی طوبی خانم رو به یه نفر دیگه گردن گرفته...
- آخه چرا؟؟؟
- داستانش مفصله...
- فاطمه...
- از علی خبری شد بی خبرم نذار حتما خدا حافظ...!
• زینب بیدار شد و آمد بغلش چند ثانیه فکر کرد و بعد صبحانه ی زینب را داد و لباس پوشیدن آژانسی گرفت و رفت خانه پدرش...!
- زینب را گذاشت پیش مادرش و سوار همان آژانس رفت کلانتری. آدرس را از سید مرتضی گرفت و تمام راه را با خودش کلنجار میرفت ... علت پنهان کاری سید چه بود؟؟! سیدی که کوچکترین مسئلهای را از مریم مخفی نکرده بود حالا ...به خاطر بدهی شخص دیگهای داشت تا پای زندان میرفت...!
حرفهای سید یادش آمد اینکه به موقعش همه چیز را میفهمد...
از سید دلخور بود...
- از در که تو رفت او را دید که روی صندلی نشسته کنار سربازی که دستش را به دست سید دستبند زده بودند...
غم عالم نشست توی دل مریم...
سید سرش را که بلند کرد توقع دیدن مریم را نداشت...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr