#ظلموحماقت
منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و مثل ۱۵ سال پیش که اهمیتی بهم نده . فقط نگاهم می کرد
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم رو از جلوی در کنار بکشم تا اگر دوست داره داخل بیاد. داخل اومد در رو بست و دوباره شاکی نگاهم کرد. بغض کرده بود و دوست نداشتن صداشه بلرزه اما نمی تونست کنترلش کنه با بغض شدیدی گفت چرا ۱۵ ساله نیومدی دنبالم؟ چرا باید به من بگن مادرت مُرده که نمیاد دنبالت. تو توی خواب با من حرف بزن؟ خالهی بابا باید من رو صدا کنه آدرست رو به من بده. دیگه نتونستم طاقت بیارم و محکم به خودم فشارش دادم. بغلش کردم و تمام بدنش رو بو کردم اون هم با صدای بلند گریه می کرد و هر کس جلوی در خونه ما رد میشد صدای گریه ما رومیشنید ناهار کمی که برای خودم درست کرده بودم رو با پسرم خوردم بعد از پونزده سال کنارش نشستمازش پرسیدم برادرت کجاست؟ گفت زن گرفته و درگیر بچهشِ که تازه به دنیا اومده.