رفته بودم گاز پینک را پر کنم. یک نفر که کارش این بود؛ که کپسول گاز بزرگ میآورد و این کپسولها را تبدیل میکرد به پیک نیک و از این راه نون میخورد، اهالی محل صداش می زدند "کپسولی"
یعنی کسی که پیک نیک پر می کنه.
او را از قبل می شناختم؛ زن و بچش و عیالش گذاشته بودندش و رفته بودند و الان نشسته بود با یکی حرف میزد. ومن کناری ایستادم و لاجرم می شنیدم:
رفیقش بهش گفت: که " پاپریم " را دیشب گربه خوردش. منظورش کبوتر پاپری بود.
کپسولی گفت: مگه دیشب نگفتی " کت سوز"؟
( منظورش کبوتری که کتفش سبز است)،را گربه خوردش؟ رفیقش گفت: چرا.!. کت سوز را پریشب گربه خورد.
کپسولی گفت: فلانی کبوتر بازی خیلی ماجرا داره. خیلی دنگ و فنگ داره. دیگه این کار تو نیست. الان مثلا ۶۵ سالته یه آدم جوان میخواد که بدوه دنبال کبوترا.
تو نکردی نکردی نکردی؛ الان واقعا برای چی کبوتر بازی می کنی؟.
بعد رفیقش سری جنبوند و گفت:
تنهائیه دیگه. تنهائی .....!!!!!! .....
دیگه نه سوالی پرسیده شد. نه دیگه جوابی داده شد، دیگه توضیح لازم نبود.
سکوت و سکوت!.
موقعی برمی گشتم چشمهایم نمناک بود.
...........................................
نوشته ای از سر دلتنگی
کبری بهپور