وَ ما رَأیتُ اِلاّ جَمیلا گره بستند بر پرواز، مکتوب فراوان را نشان دادند در اِقبال، آشوب فراوان را ، که حاکم، چین به اَبرو برد مغضوب فراوان را شباشب گَزمه ها راندند، مرعوب فراوان را زچوبِ هول، خَرّاطان، صلیبِ خون تراشیدند تو گویی شهر را یکبار خاکِ مرده پاشیدند * سفیر ، آن مردِ مَردستان که دف در کف پذیرا شد برای خطبه بر غوغا ، به بامِ شهر بالا شد خبر در شام هول انداخت، میرِ بصره سرپا شد ز غوغاقیل سَر در کف ، نمازِ شام تنها شد نَهیبی نَم به دامن زد ، زهی مردانِ شورستان! کبودِ وهمناکِ شب ، سکوتِ هولِ گورستان * چراغِ کُشته بر روزَن ، عبور ِگَزمِه در بَرزن کُلوُنِ در، جهازِ نو ، مبادا هاریِ دشمن! وفا شد پنبه ی بستر که بر مَلمَل بِلولَد تن دریغا نیم مَردی نه، دریغا نیم زن بی ظن فقط شب ماند و دیوار و پریشانی و دیگر هیچ به پای عُروةُ الوُثقی فقط هانیّ و دیگر هیچ * تمنا شد سرِ مهمان که بی اَجرِ تمیزی نیست تو را از فقر، جز این راه، خود راهِ گُریزی نیست عیالِ خُردِ نان خور را، به خرما خَر، پَشیزی نیست سَر ِقاصد، زَر ِحاکم، بِگَرد! این شهر چیزی نیست چنین شد تا به بوی نان، کُنام ِشیر افشا شد سَرِ آن سر که یک تن بود، بینِ گزمه دعوا شد * خبر امّا به مولا رفت، در جوفِ عصا، پنهان عصای دستگیران است، این شهرِ بلا گردان لبِ لبیک هاشان تر ، دلِ دلدادگی جوشان جَهازِ اُشتران بَر نِه، حُدوُیِ ساربان بَر خوان نهیبِ خویش زد مُسلم، که اینک گرم شبگردی است، چرا از یاد بردی تو که رسم کوفه نامردی است ؟ * از آن سو شهسوار امّا گِرِه بر تنگِ مَرکَب بست به «بِسم ِاللّهِ مَجراها وُ مُرسا» حِرزِ مُوکَب بست در آن کوکوی شبکوران، رِحال خویش در شب بست دلش را قرص تر از ماه در انجام مَطلَب بست عیال و آل و زاد و برگ و تیغ و خوُدِ خُود برداشت خدا را شُکر عباس و خدا را شکر اکبر داشت * سفر آغاز شد، هِی هِی : ببین نجمِ یمانی را، مَسیر ِمَکّه در پیش است، می بینی نشانی را ؟ خدا از ما نگیرد این نگاهِ آسمانی را ولی انگار چیزی هست میر ِکاروانی را که خاموش است و لب جنبان، سخن پس با کِه می گوید ؟ چه کاری فَرض تر از حج، که ترکِ مَکّه می گوید ؟ * به حالِ سرخوشانِ وَجد ، شوری دستچین دارد نفَس آهن گداز، اما نگاهی دلنشین دارد یقیناََ او نشانی ها ز اصحابِ یقین دارد تمامِ آنچه درباید امیرالمؤمنین، دارد مَرو! ای آن که می بینم طوافِ کعبه بر گِردَت طنین افکنده در عالم، زبانِ بسته ی وِردت * که هستی؟ ای که می بینم عبایِ وَحی بر دوشت زمین مَحوَت، فَلک حتی به نُه اِشکوب، مدهوشت چه می شد تا بگیرم من به یک ساعت در آغوشت؟ مگر قصد سفر گردد بدین حیلت فراموشت! مَرو ! مُروا نمی بینم، دلم بدجور در شور است کجا با این جلال و جاه؟ چشمِ کوفیان شور است * بِمان در مَهبَطِ قرآن، کم آخر سهمِ یک روزه است که نانِ گرم در خورجین، که آبِ سرد در کوزه است مَران در خار زار شب، که گرگِ هار در زُوزَه است نه گرگِ قصه ی کنعان، که خونین چَنگُل و پوزه است تو ای زیبا تر از یوسف، تو ای یحیایِ بعد از این مَرو ! مُروا نمی بینم مگر پیراهنی خونین! * چنان خواندم که آن هجرت، چه غوغا در جهان انداخت که آن پیراهنِ خونین چه طرحِ داستان انداخت مُحرّم، عیدِ اَضحی گشت، شوری در زمان انداخت سرَت بر نیزه ها، آری کلاه از آسمان انداخت به شأن کیست این فرمان که «یَومَ یُبعَثُ حَیّا» ؟ تو ماندی تا ابد باقی، نَه یوسف ماند و نَه یَحیی * چنان خواندم که یارانت به تیغاتیغ سردادند در آن آشوبِ خون افشان، رَجَز بر مرگ سَر دادند زِرِه بی پشت پوشیدند و دنیا پُشتِ سردادند به اَبرو آستین ، یعنی که جانی مختصر دادند ز بَردابَردِ آن میدان، پیام مرگ آوردند برایت از علی اکبر، گلِ صد برگ آوردند * شنیدم داغ، پی در پی، شنیدم زخم، سَر تا سَر شنیدم دستِ سقایت ، شنیدم حَنجرِ اصغر شنیدم قامتِ قاسم ، شنیدم باغِ گل پر پر شنیدم خیمه در آتش ، شنیدم مرگ، هول آور ولی اِنگار می دیدم به اعجازی تماشایی کسی می گفت زیر لب : ندیدم غیر زیبایی ! *** غلامرضا کافی