وقتی که سرها را جدا کردند فهمیدم
قطعا مسیر پیش رو دلگیر و دشوار است
از اتفاقاتی که می افتاد دانستم
این تازه آغاز مرارت های بسیار است
لرزی درون استخوان هایم هویدا بود
دیوانه ام میکرد آخر این پریشانی
یعنی کدامین سربه روی شانهام میرفت...
آرام می شد عاقبت این قلب طوفانی؟
کم کم گذشت و انتظارم رو به پایان رفت
نزدیک آمد سرخ پوشی مست و خون آلود
خورشید را بر شانه های خسته ام جا داد
باور نمیکردم سرش بر دوش سردم بود
باور نمیکردم میان این همه نیزه
سهم من آشفتهی درمانده این باشد
باور نمیکردم بیاید روزهایی که
شهزادهای بر شانهی این کمترین باشد
نزد سرش من سر به زیر از روسیاهی ها
دنبال قدری آبرو بودم که خونین بود
خونابهای کز روی من میریخت تصدیقی...
بر داغ رسوایی پس از این روز ننگین بود
خورشید در خورشید روی شانه،میرفتیم
اعجازِ صوتش را تمام کاروان دیدند
زردیِ رو ، پیغامی از خواریشان می داد
آنان که خود را فاتح این قصه می دیدند
این همسفر همراه خود آرامشم را برد
همپای خونش،صورتم از اشک بارانیست
وقتی که سرها را جدا کردند فهمیدم
این قلب ناآرام من ، تا مرگ طوفانیست
#هاجرساداتدستاران_چکاوک
تیرماه۱۴۰۳