چه سِحری دارد آن گیسوی روی شانه افتاده که سودای نوازش در سر هر شانه افتاده نسیمی مست پیچیده‌ست و من می‌سوزم از غیرت که گیسوی تو در دستان آن بیگانه افتاده امان از ناله‌ی عاشق؛ که جان شمع می‌سوزد از این آتش که‌ در بال و پر پروانه افتاده غرور سرکشم پیش تو زانو زد؛ مبارک باد! به دستت آخرین دیوار این ویرانه افتاده مرا با توبه کاری نیست؛ دلگیری چرا ساقی؟ ز بدمستی‌ست از دستم اگر پیمانه افتاده