مرا صوفی بخوان تا بر سرم عمّامه بگذارم
بخوان ابلیس تا امّاره در لوّامه بگذارم
مرا خیام خواندی دوش و من امروز مشتاقم
به رهن می، به جای خرقه، رخت و جامه بگذارم
چی ام جز آنچه می خوانی؟ کی ام جز آنکه می گویی؟
بخوان حافظ که بر خود کنیه ی علّامه بگذارم
خوشا هنگام های با تو بودن، آرزو دارم
که هنگام عزیزم را در این هنگامه بگذارم
اگر خودکامگی خوب است در چشم تو مجبورم
رسول روح را پای سر خودکامه بگذارم
به بویی دلخوشم، از خود بیفشان عطر مسحوری
که پیش مقدمت صد گوش و چشم و شامه بگذارم
برایم نامه ای بفرست،دستانم قلم، آنک
اگر جوهر نداری خون به جای خامه بگذارم
چه می خواهی؟ دلم؟ جانم؟ سرم؟ روحم؟ چه می خواهی؟
بگو تا من همان را در جواب نامه بگذارم
من این ابیات الکن را نوشتم بر چلیپایم
اگر عیبی ندارد نام آن را چامه بگذارم
سجاد حیدری قیری