پنج دقیقه سر پیج گلزار شهدای کرمان که رسیدیم، زمزمه‌ها بالا گرفت. دیگر حالا مطمئن بودیم یک کپسول گاز نیست و محشر کبری‌ای شده برای خودش! باز هم در لفافه‌ی گمانه‌زنی دم می‌گرفتیم که آمبولانس پشت اتوبوس کار خودش را کرد! نمی‌دانستم چه‌مان شده است. خوشحالیم برای شهادت زائران یا ناراحتیم که جامانده‌ایم. نمی‌دانستیم ترسیده‌ایم یا نه. فقط و فقط یک چیز می‌دانستیم: نرسیده‌ایم. یا بهتر است بگویم دیر رسیده‌ایم. آن هم فقط پنج دقیقه. تا آمدیم به خودمان بیاییم، نفس‌هایمان تنها زبان اشک را می‌فهمیدند. زبان حال ما دیگر قلم و ورق و کلمات نبودند. عقربه‌ها و ثانیه‌ها حال ما را خوب می‌فهمیدند. حال ما حال ثانیه‌ای بود که به ساعت خود نرسیده بود! حال عقربه‌‌ای که گویا لحظه‌ای ایستاده و حالا ثانیه‌ی گمشده‌اش را در میان هیچ زمانی نمی‌جوید! نمی‌گویم باید می‌شد و نشد. لازمان و لامکان دیگری خوب بلد است چه زمان و چه مکانی را چطور به حیات بیندازد. اما از آن پنج دقیقه به بعد زندگی‌هامان پنج‌دقیقه‌ای شد. عقربه‌ها و چرخش چرخ جنونشان برایمان معنای دیگری دارد و از حال تا ابد تنها پنج دقیقه زندگی خواهیم کرد... 🖊 @gharare_andishe