رخ خورشید عیب از ما است اگر دوست ز ما مستور است‏ ‏‏دیده بگشای که بینی همه عالم طور است لاف کم زن که نبیند رُخ خورشیدِ جهان‏  ‏ چشم خفّاش که از دیدن نوری کور است‏ ‏‏یا رب این پَردۀ پندار که در دیدۀ ماست‏  ‏ باز کن تا که ببینم هَمه عالم نور است‏ ‏‏کاش در حلقۀ رندان خبری بود ز دوست‏  ‏ سخن آنجٰا نه ز ناصر بُود، از «منصور» است‏ ‏‏وای اگر پَرده ز اسرار بیفتد روزی‏  ‏ فاش گردد که چه در خرقۀ این مهجور است‏ ‏‏چه کُنم تا به سر کوی توام راه دهند‏  ‏ کاین سفر توشه همی خواهد و این رَه دور است‏ ‏‏وادی عشق که بی هوشی و سرگردانی‌است‏  ‏ مُدّعی در طلبش بوالهوس و مغرور است‏ ‏‏لَب فرو بست هر آن کس رُخ چون ماهش دید‏  ‏ آنکه مَدحت کُند از گفتۀ خود مَسرور است‏ ‏‏وقت آن است که بنشینم و دَم در نزنم‏ ‏‏به هَمه کون و مکان مدحت او مسطور است @gharare_andishe