🔹ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد....
پله ها را یکی دو تا بالا میروم. بگی نگی نفس نفس میزنم، ساعت را نگاه میکنم مثل همیشه عقربههای ساعت از من جلوترند، سیستم را روشن میکنم و شروع میکنم به تایپ، جدول را تکمیل میکنم، لیستها را تحویل میدهم؛ همچنان که در استرس اشتباه بودن و یا ناقص بودن لیستِ تحویل دادهشدهام، کارِ زمین ماندهی ارباب رجوع به یادم میآید، تندتر قدم بر میدارم، پشت میز مینشینم و همانطور که باقیماندهی چای را سر میکشم، به دنبال اطلاعات او در پروندهاش میگردم، چشمهایم را ریز میکنم بلکه زودتر موارد لازم را از پروفایلش استخراج کنم؛ تلفن زنگ میزند، تلفن را برمیدارم و میشنوم که پست آمده و باید بروم بسته را تحویل بگیرم، بلند میشوم و میروم، در راه همکارم را میبینم؛ به خاطرم میرسد دیروز از دردِ دستش شکایت میکرد و من فراموش کرده بودم، احوالش را جویا شوم، به در میرسم بسته را تحویل میگیرم، صدای خندهی بچهها فضای کوچه را پرکردهاست، میخواهم همراهشان لبخند ریزی بزنم که یاد پروفایل و کار ناتمامم میافتم، لبخندم را میخورم و قدمها را کوتاه میکنم تا به اتاق برسم.....
ساعت ۱۴ است و روز به نیمه رسیده.... کارها همچنان مانده ..... مانیتور را خاموش میکنم و آمادهی رفتن میشوم؛ به همکارم نیم نگاهی میاندازم و خداحافظی میکنم، همان طور که تلفن بین گوش و شانهاش قرار دارد و با کسی صحبت میکند و همزمان چیزی تایپ میکند، سرش را به نشانهی خداحافظی تکان میدهد....
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمین
و یاس ساده وغمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ماران مانند است.
.
.
.
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
فروغ فرخزاد
#شهرِ_بیروح
@gharare_andishe