☘☘ از موقعی که شروع کرد به تعریف خاطرات پسرش خنده رو لباش بود و تا دم‌دمای پایان مصاحبه نه کمرنگ شد و نه گم.شیرین پیرمردی بود با لهجه‌ی اصفهانی. اهل اردستان اصفهان،چهل سالی مقیم تهران و حوالی تهران و الان هم که اسلامشهر . از سپیدی پرقنداق تا سرخی کفن پسر نوزده ساله‌ی شهیدش هر خاطره‌ای که تعریف کرد پر بود از خنده و شیطنت.برعکسِ مابقی ابوالشهدا که از گفتن شیطنت‌های پسرشون طفره می‌رن از چموشی پسرش می‌گفت و می‌خندید. _جونوری بود برای خودش.در و پنجره‌ی سالم نداشتیم تو خونه از دستش. تا برای پسر شهیدش از کلمه جونور استفاده کرد ملتفت شدم اصلا پیرمرد اینجا نیست.غرق در خاطرات خودشه و مجیدش.خاطراتی که برای سی_چهل سال پیش نبود.همین الان حاضر بودن‌.درست روبروش.همین امروز . بیست و سه آذرِ نود و هشت.حتی موقعی که داشت از باز کردن بندهای کفن مجیدش می‌گفت با اینکه صداش حزن داشت اما نگاهش همون نگاه شادی بخش بود.تولد دوباره می دونست این زنده شدن تو لباس سرخ شهادت رو. اما امان.... امان از خاطرات پسر جانبازش. پا به پای خاطرات حمید، محزون و محزون تر می‌شد و لحظه به لحظه روی صورتش مه می نشست. غم سنگینش اما نه موقع تعریف کردن از تخلیه چشم چپ حمید بود ، نه موقع گفتن از جراحات مدامش،نه موقع تعریف کردن از عروسی دوباره عروسش به دست خودش برای اینکه دختر طفل معصوم یک عمر پاسوز نشه، نه حتی موقعی که از دق مرگ شدن زنش برامون می‌گفت. مرد محاسن سفید کرده‌ی خنده رومون تا به موجی شدن پسرش رسید شونه‌هاش ارگ بم شد و آوار آوار فروریخت. من هم که کاشی بند خورده‌ی رو به شکستن.نمی‌‌تونستم راحت زل بزنم به هق هق پیرمردی درد کشیده.اشکام که جاری شد از خجالت زدم روی شونه‌های رفیقم که قطع کن. فیلم برداری قطع شد و اجازه گرفتم و بیرون زدم. حیاتی پر از درخت خرمالو. همان تصویر عاشقانه‌ی همیشگی. همان زیبایی مطلق دوست داشتنی. خرمالو! شاعرانه ترین میوه‌ی ممکن من . چه شانسی!فقط دیدن خرمالوهای یخ زده‌ی مقاوم حال و روزم رو خوب می‌کرد.نفس که گرفتم ، برگشتم روبروی پیرمرد.هنوز صورتش سرخ بود.اناری سرخ میون کلی برف . باید بی رحمانه‌ترین سوال ممکن رو می‌پرسیدم و پرسیدم. _میشه بگید وقتی آقا حمید رو موج می‌گیره چی کار می‌کنه و واکنش شما چیه؟ نگاهم کرد. دلم فرو ریخت. نگاهم کرد. سرمو انداختم پایین. نگاهم کرد و نگاهش نکردم. سکوت که زیاد شد گفتم: باشه سوال بعدی مو می پرسم. نگفتید تو کدوم عملیات.... نگذاشت حرفم رو تموم کنم. شروع کرد: وقتی موج می گیردش می افته به جون من.تموم بدنم کبوده.چند بار همسایه ها به دادم رسیدن.دو باری قفسه‌ی سینه‌ام شکسته و یک بار هم از فرط فشار زیادِ خرخره‌م با دستای سنگینش مرگ رو تا دو قدمیم دیدم. حق دادم گریه بیفته مرد پیرمرد. حق دادم داغ حمید سنگین‌تر باشه براش. حق دادم بهش.اما ساده بودم! حواسم به صلابت نهفته توی صداش وقتی داشت از کتک خوردناش می گفت نبود. صداش وقتی شکست و شونه هاش وقتی دوباره لرزید که گفت: جگرم وقتی آتیش می گیره که حالش خوب می شه و می‌‌فهمه چه بلایی سرم آورده.اون نگاه معصوم پر از شرمش،اون گریه ها و به آغوش کشیدنای بعدشه که پیرم کرده.شرم و خجالت حمید از کاری که با پدرش کرده ،برای من پدر از شهادت مجید و جانبازی خودش سخت‌تره. فقط تونستم خیره خیره نگاش کنم. پدره دیگه. شرم و معذرت خواهی حمید پیرش کرده نه شهادت و جانبازی پسراش . می تونم بفهمم؟شرمنده شدنای آقاحمید پدر رو پیر کرده.شرمنده شدنای آقاحمید..... @daftarybaghabeshisheh