یه شب با آقارضا رفته بودم کوه؛ انگار بالاتر از ستاره ها بودیم. چراغ های شهر زیر پامون می درخشیدن... بعد از چند دقیقه سکوت عمیق و نگاهی که به دوردستها داشتیم، با یه جمله اون سکوت سنگین رو شکستم؛ یه جورایی کوه رفتن توی شب تاریک، منو ترسانده بود؛ یاد شب اول قبر افتادم... گفتم آقارضا! شما از مرگ می ترسید؟!! همانطور که توی حال خودش بود، نگاهش رو برنگرداند و محکم و باصلابت گفت: نه... بعدها با خودم گفتم کسی که با پای خودش به میدان رزم میره، مگه از مردن ترس داره؟! اینا مرگ رو زیر انگشتانشون له کرده بودن شهدا مثل کوه بودن که پرنده ها بتونن توی دشت و دریا آزادانه و عاشقانه پرواز کنند... شهدا از مرگ نترسیدن تا ما بتونیم توی مدت عمرمون، حقیقت رو پیدا کنیم و به راه اونا بریم... حالا ما هم باید مثل پروانه هایی که حقیقت نور رو فهمیدن، دنبال نور بریم و از فنا شدن در خدا نهراسیم...