.... 🌷بعد از اتمام عمليات بدر، يك گروه شناسايي ٩ نفره تشكيل داديـم و رفتيم برای شناسايی منطقه. بولدوزری از عراقيها جا مانده بود. بولدوزر خراب بود و بچه ها نمى توانستند آن را راه بيندازند. 🌷من كه در تعميركاری كمی سررشته داشتم، خيلی سريع عيب آن را تـشخيص دادم و درسـتش كردم. لحظه اى كه مى خواستم بولدوزر را روشن كنم، يكی از نيروها آمد كنارم و گفت: اجازه مى دهى كنارت بنـشينم، مى خواهم ببينم ماشـين غنيمتی سوار شدن چه لذتی دارد! گفتم: نه، بفرماييد با بقيه برويد! 🌷ناراحت شد و مى خواست برگردد كه صدايش زدم و گفتم: اى بابا! چرا اين قدر زود باوريد، بيا بالا كه وقت تنگ است! با خوشحالی سوار بولدوزر شد و من راه افتادم. 🌷هنوز فاصله زيـادی طی نكرده بوديم كه عراقيها خمپاره زدند. من به سختی مجروح شدم و آن عزيز مشهدی به شهادت رسيد. تا مدتها لبخند دلنشين او از خاطرم دور نمى شد. مرا به يكی از بيمارستانهای تهران اعزام كردند. راوى: رزمنده دلاور عباس كمالى پور