🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۸)
#انتشارات_عهدمانا
جوانی که کاپشن پوشیده بود ، پرسید : « شما در بین مردم یک مرد تاجیک ندیدید ؟ » کشیش تبسّمی کرد و با خونسردی جواب داد : « کلیسا پر از افراد مؤمنی بود که برای مراسم سخنرانی و دعا آمده بودند. من هرگز چهره های تک تک آنها را به خاطر نمی سپارم.» همان جوان گفت : « ما دیدیم که او وارد کلیسا شد ، اما ندیدیم که از آن خارج شود.» کشیش با فلاشر سوییچ ، قفل در ماشین را باز کرد و گفت : « به هر حال من نمیدانم از چه کسی صحبت می کنید ، اما مطمئن هستم کسی داخل کلیسا نمانده است.» سپس پشت فرمان ماشین نشست ، از داخل آیینه دید که آنها به طرف کلیسا رفتند تا احتمالاً گشتی در اطراف آن بزنند. کشیش در آن لحظه نفس آرامی کشید ؛ نفسی که چند روز بعد با دیدن دوبارهٔ آنها مجبور شد در سینه اش حبس کند.
ایرینا آنتونوا ، همسرکشیش ، داشت فنجان قهوهٔ کشیش را هم می زد و زیرچشمی او را زیر نظر داشت که روی کاناپه نشسته بود. کشیش بلوز سرمه ای آستین کوتاه و پیژامهٔ آبی راه راه پوشیده بود . روزنامه جلویش باز بود ؛ اما مثل همیشه با دقت اخبار و مقالات را نمی خواند و حواسش شش دانگ به کتابی بود که امروز به طور معجزه آسایی به دست آورده بود. کافی بود فردا پروفسور آستروفسکی صحت و قدمت آن را تأیید کند و خودش هم فرصتی به دست آورد که آن را بخواند. یاد پروفسور که افتاد ، روزنامه را جمع کرد. گفت : « لطفا موبایلم را بدهید.»
ادامه دارد..
لینک کانال در محضر قرآن واهل بیت (علیهم السلام)👇
┏━💎🍃🌷🍃💎━┓
🟡 @ghjariafsane 🟡
┗━💎🍃🌷🍃💎━┛