۱۰- یک کامیون سوختهٔ عراقی نزدیکمان بود. همه فکر میکردیم نفربر است و برای حمل نیرو استفاده میشده است. یعنی سرنشینانش یا فرار کرده و یا اسیر شدهاند. اما شیخ صمد یک بار که برای تجدید وضو به آن اطراف رفته بود، درون کامیون سرک کشیده بود؛ ناگهان با صدای بلند فریاد زد: «آی بچهها پرتقال! آی بچهها پرتقال». اول فکر کردیم که این هم مثل عصیر عنبی شوخی است. شوخی میکند. بعد گفت: «پرتقال نه! برتقال». رفتیم جلو دیدیم که کامیون پر است از پرتقالهای پوست نارنجی سومالیایی( حالا غلطم را نگیرید. منظورم منسوب به سومالی است!). از آن پرتقالهایی که ما هیچگاه رنگش را در جبهه ندیده بودیم، ولی کامیون کامیون برای بعثیهای عراق میآوردند. مثل سایر مایحتاج جنگ که همهٔ کشورها به نحوی عراق را یاری میرساندند. جالب آنکه در سوختن کامیون، پرتقالها به هیچ وجه آسیب ندیده بودند؛ تر و تازه مانده بودند. بچههای مختلف مثل مور و ملخ ریختند و مشغول مصادره پرتقالها شدند! سنگرها مملو از پرتقال شد. حتی بچههای دیگر از گردانهای دیگر، میآمدند و از وفور نعمت پرتقال استفاده میکردند. گفتم: «آشیخ صمد! دل خیلیها را شاد کردی، خدا دلت را شاد کند و یک زنِ خوب، با معرفت، موحد، مومن و البته قشنگ نصیبت کند!». گفت: «انشاءالله! اما به شرطی که نامش حوری باشد!».۱۱- مدتی گذشت. دیگر از پرتقالهای عراقی هم خبری نبود! تنها چیزی که از جانب عراقیها به ما میرسید و استمرار داشت خمپاره بود و گلوله و توپ. آتش عراقیها بسیار سنگین بود. ولی گویا از تعداد نیروهای ما خبر داشتند و سپاهیانشان را جلو نمیفرستادند. فقط به ریختن آتش اکتفا میکردند.
۱۲- یک شب شیخ نادر هندیجانی و شیخ سعید منصوری هم به سنگر ما آماده بودند. خیلی از غروب نگذشته بود. شیخ دیگری هم به نام نجفی که قبل از هندیجانی در مسجد کشن اقامه جماعت میکرد، نیز به سنگر ما آمده بود. البته به لحاظ سیاسی خط آن شیخ با ما اختلاف و بلکه اصطکاک داشت. اما آن شب، شب بسیار خوشی بود. هندیجانی و نجفی به جای بحث سیاسی، با هم شوخی میکردند و میخندیدند و رفاقت میورزیدند. نمیدانم چطور سنگر کوچک ما انقدر وسعت داشت که این دوستان خوب و خدایی را با هم در خود جمع کرده بود! یکی دو ساعت با هم بودیم. بعد هر کدام از آنها به سنگر خود رفتند. اما از نیمه شب به بعد ،آتش عراقی ها سنگین تر شد ، به خصوص نزدیکیهای اذان صبح. شیخ صمد همهاش میخندید و شوخی میکرد و سعی میکرد به بقیه روحیه دهد. همیشه عادت بعثیها آن بود که به هنگام نمازها که بچهها برای وضو و آمادگی نماز از سنگرها بیرون میآیند آتش را سنگینتر کنند. آتش آنقدر سخت و سنگین بود که نماز صبح را هم به سختی و نشسته در سنگر خواندیم. این سنگینی آتش با روزهای قبل خیلی فرق میکرد به نظر میرسید که آتش تهیه است برای یک پاتک بسیار سنگین. پس از نماز صبح باز هم آتش سنگینتر شد. شیخ صمد یک لحظه سرش را از سنگر بیرون کرد تا به اطراف نگاهی بیندازد ترکش بزرگی به پشت سرش اصابت کرد و کاسه سرش را با خود برد. جسد صمد عزیز با سینه روی گونیهای سنگر افتاده بود. مغزش از هم پاشیده شده بود. خون از سرش فواره میزد. بدنش را در آغوش کشیدم. نگاهش کردم. دیدم تمام کرده و پرواز کرده است. دیگر از حوری هم گذشته بود «عند ملیک مقتدر» وارد شده بود. جزو «عند ربهم یرزقون» گشته، از خوان نعمت الهی رزق و روزی میخورد. جسدش را از روی گونیها پایین آوردیم و روی زمین خواباندیم. درست در همین موقع از فرماندهی آمدند و دستور عقب نشینی دادند گفتم: اگر اجازه بدهید این رفیقمان را به دوش بگیریم و عقب بیاوریم. گفتند که دست و پاگیر میشود. سرعتمان را خیلی میکاهد. بچههای امداد پشت سر ما میآیند و با ماشین امداد، شهدا را جمع میکنند. از صمد دل نمیکندم. برای آنکه شناسایی شود، عمامهٔ شیخ سعید انصاری را گرفتیم و روی سر شیخ صمد گذاشتیم تا هم صحنه پاشیده شدن مغزش کمتر به چشم بیاید و هم به عنوان روحانی و طلبه شناسایی شود.
۱۳- بعداً فهمیدیم که نادر هندیجانی، سعید منصوری و شیخ نجفی نیز در همان شب شهید شدهاند. یعنی هر سه شیخی که دیشب در سنگر ما مهمان بودند و نیز شیخ صمد که در واقع میزبان سنگر بود، همگی اکنون مهمان خدا شده بودند. نمیدانم که هندیجانی و منصوری آن شب چه میکردند و چگونه به شهادت رسیدند. گویا تصمیم گرفته بودند که به عنوان آرپیجی زن، جلو عراقیها بایستند. ولی چگونه هر دو با هم آسمانی شدند، هنوز هم معلوم نیست. ابتدا جسد مبارک هر دو گم شده بود ولی جسد سعید پیدا شد و همراه با جسد صمد مرادی در قطعه شهدا در گلزار شهدای شیراز، کنار شهید محمدحسین، فرزند حضرت استاد به خاک سپرده شد.