یک نفر باید بیاید عشق ، مهمانم کند سر دهد در پای من تا رو به سامانم کند من چنانم که به نازی خلق را حیران کنم او چنان در عاشقی باشد که حیرانم کند دین و دل را واگذارد در تمنای وصال آنچنان که بی نیاز از این و از آنم کند خانه آبادم کند با سقفی از مهر و وفا دست من گیرد ، رها از کنج ویرانم کند سر گذارد زیر تیغ عشق ، بی چون و چرا جان خود را همچو اسماعیل قربانم کند دور سازد آتش نمرود را از سینه ام من خلیلش گردم و او در گلستانم کند تا به دست آرد دل غرق نیاز و ناز را شبنم چشمان خود را نذر دامانم کند می رسد آخر کسی از گوشه ی تقدیرها با خمار چشم مستش همچو مستانم کند زندگی یعنی همین که در هجوم دردها یک نفر باشد که با یک بوسه درمانم کند @golchine_sher