شب را نریز روی تن آسمانیت
چادر نزن به مرتع سبز جوانیت
نامحرمم؟ قبول، ولی پشت ابرها
گم می شود خدای نکرده نشانیت
می سوزد از نگاه تو شهر فرشتگان
با شعله های شیطنت ناگهانیت
هرگز به فکر چشم چرانی نبوده ام
البته قبل پیشه آهو چرانیت
تو چشمه روان شده از کوهسارها
من پاره سنگ غارنشین روانیت
سحر هزار ساحره در هر تغزلت
شور هزار شاعره در شعر خوانیت
فرهاد مرد از مرض قند و همچنان
من غافل از عقوبت شیرین زبانیت
با من غریبه با همه شهر آشنا
سهم من از تو چیست؟ همین بدگمانیت
گفتند شهد عاطفه خیرات می کنی
پروانه های آمده از میهمانیت
ای مهربانتر از همه سفره دارها
بگذار من هم از سبد مهربانیت.....
#مجید_آژ#عضوکانال@golchine_sher