شاعر آواره از این خانه نباید بشود دل خوشِ دامن بیگانه نباید بشود باد می آید و من دست و دلم می لرزد زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟ شبِ پیمانه همه راستی ام اما زن خام یک گریه ی مستانه نباید بشود زن بلا نیست ولی حامله ی طوفان است حامل صاعقه، بی شانه نباید بشود من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم هر چه کِرم است که پروانه نباید بشود من خودم سمت قفس می روم و می دانم مرغ، خامِ طمع دانه نباید بشود بوف کورم بروم خانه ام و خوش باشم عشق، کاخی ست که ویرانه نباید بشود @golchine_sher