با رفتنش چه پنهان باران گرفته بود و آغاز عاشقانه پایان گرفته بود و می‌رفت و اشک‌ریزان در قاب غم گرفتار روی سرش ستاره قرآن گرفته بود و یک مشت خاطراتِ نم خورده‌ی قدیمی از ماندنی دوباره تاوان گرفته بود و پیچیده بود در هم افتاده بود مشکل عشقی که دوست آن را آسان گرفته بود و از بوی قهوه آن شب فهمیده بود دیگر خون در رگِ نماندن جریان گرفته بود و... @golchine_sher