🌿(شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت سوم ..•••ا•••.. 🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همان‌جایی که همیشه آرزویش را داشت توی خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد؛ دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی. اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن. پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید. دیگر از بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تا سر کوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲 از بین ابرها ☁️💨رد می شد؛ وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله با کل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟» دوچرخه هم آرام جواب داد: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟» کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه تو همچین جایی سراغ داری؟ ادامه دارد..... ا🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ┅═•❥◎🌺◎❥•═┅ واتساپ https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5 ┅═•❥◎🌺◎❥•═┅ تلگرام https://t.me/golhayeentezar ┅═•❥◎🌺◎❥•═┅ ایتا https://eita