🌱(شهر ظهور)🌱 ••••ا•••• قسمت سیزدهم ••••ا•••• وقتی به مغازه رسیدند، پیرمرد👴 کمک فروش به بالای سکوی کنار خیابان🛣 با حالتی افتخارآمیز💪 به مردم گفت: « دیدید بالاخره یک نفر پیدا شد که به ما نیاز داشته باشه!» هنوز صحبتهای پیرمرد👴 تمام نشده بود که همه مردم به سمت کاوه👦 آمد با هجوم آنها کاوه و دوچرخه اش🚲 در بین جمعیت گم شدند؛ پیرمرد 👴کمک فروش ،کاوه 👦را کنار کشید و با صدایی بلند گفت: «این طوری که نمیشه ! قرعه کشی می کنیم. قرعه به نام هرکسی افتاد، او به کاوه کمک میکنه » بعد از انجام قرعه کشی، آقای خوش شانسی که قرعه به نامش افتاده موتور برقی اش🏍 را روشن کرد و باهم به دوچرخه سازی شهر رفتند. در بین راه، دوچرخه که کمی از دست کاوه ناراحت بود؛ به موتور برقی 🏍گفت « خوش به حالت، هیچ وقت پنچرنمیشی!» موتور برقی با تعجب پرسید: یعنی چی؟! چطور به این نتیجه رسیدی ؟» دوچرخه ناله ای کرد و جواب داد: «خوب معلومه! بابودن مغازه کمک فروشی، همه نیازهای مردم برطرف میشه و هیچکس سرکار نمیره، این طوری توهم همیشه بیکاری و میگیری می خوابی و هیچ وقت هم پنچر نمیشی!». •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• ادامه دارد... ❍❍❍❤️🍉❤️❍❍❍ واتساپ https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5 ❍❍❍❤️🍉❤️❍❍❍ تلگرام https://t.me/golhayeentezar ❍❍❍❤️🍉❤️❍❍❍ ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar