🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت چهاردهم
••••ا••••
موتور برقی🏍 با شنیدن صحبت های دوچرخه🚲 نتوانست جلوی خنده اش را بگیردوکلی بالا و پایین پرید، تکان خوردن موتور برقی 🏍 باعث تعجب😳 آقای خوش شانس شده بود. چون
در آنجا نه چاله ای بود و نه دست اندازی
بیچاره آقای خوش شانس حسابی گیج😇 شده بود. بعد از چند لحظه خندیدن، موتور برقی🏍 به دوچرخه🚲 گفت
نه عزیزم ، مردم اینجا اهل کار و تلاشن و از تنبلی بیزار. توی شهر ما همه به وظایفشون عمل می کنن و هیچکسی
بیکار
نمیمونه».
موتوربرقی🏍 دوباره به حرفش ادامه داد و گفت: «الآن بهتره یه کمی استراحت کنی🛌 ! چون با این اتفاقای عجیبی که کاوه👦 تو شهر ظهور دیده احتمالا به این زودیا دلش نمیخواد از اینجا بره و کلی باید توی شهر بچرخید. آقای خوش شانس بعد از رسیدن به دوچرخه سازی، پنچری چرخ را گرفت و از کاوه👦 خواست بیشتر مواظب دوچرخه اش باشد. کاوه تشکر کرد و به راهش ادامه داد. چیزی از خداحافظی✋ آنها نگذشته بود که کاوه به دوچرخه گفت: «کاشکی می تونستیم توی یه چشم به هم زدن همه ی شهر را از بالا ببینیم». ناگهان یکی از کلیدهای🔑 روی دسته دوچرخه که شبیه هواپیما ✈️بود، روشن شد.انگار دوچرخه هم از سفر به این شهر خوشش آمده بود. کاوه کلید پرواز را فشار داد و دوچرخه مثل یک موشک🚀 به آسمان رفت.
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
🌻واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
🍃
🌻تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🍃
🌻ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🍃
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃