🌿(شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت بیستم ..•••ا•••.. دقیقه ای که گذشت، کاوه آقایی را دید که به سمت آنها می آمد. گویا آرزوی پسربچه خیلی زود برآورده شده بود. بچه ها وقتی متوجه آمدن آقای مهربان شدند همه از خوشحالی🤩 به سمتش دویدند🏃‍♂️. بعضی از بچه ها گل هایی💐 را که به همراه داشتند؛ برسرایشان ریختند. او هم با مهربانی آنها را می بوسید. بعد آقای مهربان قصه 📖قشنگی را آرام و باحوصله برای دوستان کوچکش تعریف کرد. آن قدر باحوصله قصه میگفت که یکی از بچه ها به نام علی، همان اول خوابش😴 برد. او هم پسرک را آرام از روی زمین بلند کرد و روی پایش گذاشت تا راحت تر بخوابد. ادامه دارد..... 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 ☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆ واتساپ https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH ☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆ تلگرام https://t.me/golhayeentezar ☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆ ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar