🌿(شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت بیست و یکم ..•••ا•••.. قصه که تمام شد؛ یکی یکی بچه ها آمدند و از هر موضوعی که دلشان می خواست با اقای مهربان صحبت کردند. کاوه هم خیلی دوست داشت با او صحبت کند، اما چون اهل شهر ظهور نبود جلو نرفت و از همان جا به بچه ها نگاه کرد. وقتی صحبت بچه ها تمام شد، یکباره آقای مهربان کاوه را صدا زد و گفت: «کاوه جان، چرا نمیای پیش من کاوه تا این را شنید؛ جلو رفت و گفت: «من که خودم رو معرفی نکردم. شما چطوری من رو شناختین ؟! » آقای مهربان لبخندی زد و گفت: «نیازی به معرفی نیست. من امام زمان شما هستم و تمام بچه های دنیا🌍 رو می شناسم !» امام نگاهی به کاوه و دوچرخه اش 🚲کرد و گفت: «تا میتونی برای ظهورم دعا 🤲کن، خداوند به دعای شما بچه ها بیشتر توجه میکنه. این طوری زودتر زمان ظهور می رسه و دنیای شما هم مثل [شهر ظهور] ✨ قشنگ و زیبا میشه». کاوه👦 خیلی زود جواب داد: «چشم». ادامه دارد..... 🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳 واتساپ https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH 🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳 تلگرام https://t.me/golhayeentezar 🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳 ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar