🌿(شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت بیست و هشتم قسمت آخر ..•••ا•••.. پدر🧔 از جایش بلند شد و به او گفت: «برای امشب بسه:اگه میخوای از بقیه کارای خوب باخبر بشی، پاشو بروتوی کتابخونه اتاقت رو نگاه کن، امروز برات چندتا کتاب درباره امام زمان علیه السلام✨ خریدم، وقتی اومدم خواب😴 بودی برای همین گذاشتمشون توی قفسه🗄 کتابها. فقط یادت باشه که الان دیگه دیروقته، فردا صبح ☀️که از خواب بیدار شدی می تونی مطالبش رو بخونی و ببینی چه کاری می تونی برای خوشحالی امام انجام بدی». کاوه باعجله به سراغ کتابخانه اش رفت. همان طور که پدر گفته بود چند کتاب رنگارنگ 📚جدید به کتابخانه اضافه شده بود. آنها را برداشت و همه را روی تخت گذاشت. کاوه آن شب زودتر از همیشه خوابید تا فردا صبح پرانرژی و شاداب بیدار شود و کتاب های قشنگش را مطالعه کند؛ مجموعه کتابهای پنج جلدی به نام «امام زمان و من» از انتشارات بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود . ✨پایان✨ ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 [این داستان مصداق عینی ندارد و صرفا براساس سیره زندگی ائمه معصومین علیه السلام در برخورد توام با مهربانی این بزرگواران با کودکان نگاشته شده است.] ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃 ─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─ واتساپ https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH ─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─ تلگرام https://t.me/golhayeentezarmahdavi ─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─ ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar