گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 من زبانم نمی چرخید و او مهربان می گفت : « فقط بگو الله اکبر » تا زبانت بچرخد ... از ته دل بگو! ، اگه از ته دل نگویی ، خدا زبانت رانمی چرخاند . و من می گفتم : . و دلم می خواست ستاره الغر او هم بعضی شبها مال من باشد . فکر می کردم ستاره او خیلی چیزها می داند . چون وقتی می خواند باهمه بچه ها ، و حتی بزرگترها فرق می کرد . همه به او نگاه می کردند و او انگار با دنیا قهر کرده ، چنان در نماز غرق می شد که همه چیز را فراموش می کرد و من حسودیم می شد ... بعضی وقتها فکر می کردم علی پاک تر از درخت انگور میان حیاط است . مودار که انگور از آن آویزان بود، گاهی اوقات خاک می گرفت ، اما علی همیشه از تمیزی برق می زد . مادرم می گفت او نورانیست . و من دلم می خواست خانه مان برق داشت، تا می فهمیدم علی آقا نورانیست یا برق...؟! اما دروغ می گفتم ، اگر برق هم داشتیم ،باز علی آقا نورانی تر بود . چون نورش را می داد . علی چقدر آقا بود و من نمی دانستم . همیشه فکر می کردم او چقدر کم خوراک است، چرا که سهم نان و پیاز خودش را به من می داد و می گفت : خدا گفته گرسنه باش تا پاداش خوبی به تو بدهم . من هم پاداش می خواستم ،اما نمی توانستم شبها گرسنه بخوابم . شکمم که قارت و قورت می کرد، او می خندید و می گفت شیطان از پله های دلت بالا میرود. من شیطان را دوست نداشتم و مادرم می گفت:« پوست نازک داخل پیاز را بکن تا شیطان پایش لیز بخورد و بیفتد .» علی آقا می گفت : « کاش روزی بیاید که دیگر دستهای بابا ترک نخورد ، و فرشی که می بافد، روزی خودش روی ان بنشیند و با خیال راحت سیگار دود کند . » بعد می دیدم که پشتش را می کرد به ما و می خوابید . خودش می گفت من خوابیده ام . اما خواب نبود . همیشه شبهای تابستان می دیدم که زیر نور مهتاب ، قطره اشکی گوشه چشمش افتاده و مژه هایش بهم می خورد . می گفتم : علی آقا ، اگر زود تر از من بخوابی ستاره الغرت را برمی دارم ، و او که بغضی میان گلویش بود می گفت: باشد ، نمی خوابم ، اما ستاره الغرم برای تو . من هم که می دیدم او ناراحت است ، ستاره چاقم را به شرط بیداری،به او می بخشیدم . و او بزرگ شد مثل من . ستاره الغرش را به من بخشید و ستاره ای همیشگی پیدا کرد . میگفت :« اسم ستاره ام حضرت فاطمه است .» با اینکه با سخت ترین مشکلات زندگی درافتاده و روزگار از او پولاد آبدیده ای ساخته بود ، قلبش ازمظلومیت دیگران به تلنگری به تپش درمی آمد . اگر در بهترین لحظات زندگی اش ، نامی از حضرت فاطمه (س) می بردی، سیلاب اشک از چشمهایش جاری می شد . این بود که بی بی نظر خوبی به او داشت و صدای پر سوز و گدازی به او عنایت فرموده بود تا شرح مظلومیتش را از زبان او بشنود . روزی وارد اتاقش شدم . نشسته بود و با سوز و گدازی عجیب، روضه حضرت فاطمه (س)را می خواند و گریه می کرد ..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman