#قسمت_پنجاه_و_هشتم 🦋
«اولین سیلی اسارت»
ادامه..
🌱 کسی از آنها هم متوجه ما سه نفر نشد. کمی جلوتر نفربر ایستاد. مسافر دیگری رسیده بود؛ درجه داری عراقی که یکریز فریاد میزد و مثل بچه ای که دستش را با چاقو بریده باشد اشک می ریخت و جیغ های گوشخراش می کشید. 😑
🔹 او را هم آوردند بالا و کنار دست من نشاندند. دستش از مچ متلاشی شده بود. گمان کردم نارنجک توی مشتش منفجر شده؛ و گرنه چگونه می شد از پنجهٔ دستش فقط چند رشته پوست و گوشت خونچکان آویزان مانده باشد. 😨
راننده حرکت کرد. ساعت تقریباً ۲ بعد از ظهر بود. مأموریت نفربر ما تمام شد. پیاده شدیم و اینبار گذاشتنمان بالای آیفایی که از راه رسیده بود.
🍃 وقتی بالای ماشین جاگیر شدیم و اکبر را کف آیفا خواباندیم، سربازی از میان عراقیها دوید و یک قوطی خالی شیر خشک را پر از آب کرد و داد دست حسن.
آیفا راه افتاد، در جاده ای که دو طرف آن گُل هایِ زرد بهاری و علف های سبز، مثل همهٔ دشت های خوزستان در آن فصل، تا کمر بالا آمده بود.
یک سرباز مسلح عراقی گوشه آیفا ایستاده بود و دلهرهٔ ما را از وضعیت وخیمِ اکبر تماشا می کرد. دلش سوخت. دست کرد توی جیبش و یک دستمال پارچهای تمیز و تا خورده بیرون آورد.
🔸 گرفتش طرف من و با اشاره خواست از آب قوطی خیسش کنم و بکشم روی لبهای خشکِ اکبر. این کار را کردم.
اکبر خیلی وقت بود که حرف نزده بود. نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به یکی دیگر از خطوط پشتی عراقی ها.
🌱 به دستور، پیاده شدیم. اکبر را هم با احتیاط گذاشتم روی زمین. انگار بیهوش بود. چشمانش بسته بود؛ اما...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman